نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

ماه دیگــــــــــــــر خواب نیست .....

مــــــاه دیگر خواب نیست   .......

ماه دیگر خواب نیست
ماه دیگر هیچ روزی
هیچ شامی
هیچ شبی در خواب نیست
در میان برکه ای  آرام و خاموش چمن
در آب نیست

ماه دیگر خواب نیست
میشنود امشب صدای ما همه
میشنود فریاد ما  فریاد ها
میشنود بیداد ها
در بند ها
آزاد ها

ماه دیگر خواب نیست
چشم او خونین شده
چهره اش رنگین شده
در کنار صورت زیبای او
ابر ها با اختران آسمان
غمگین شده

ماه دیگر خواب نیست
آشنایی لحظه های درد ماست
شاهد دلهای سنگ
شاهد باران و باد
شاهد دلهای سرد
شاهد دلهای شاد

ماه دیگر خواب نیست
قصه ای مهتاب ما دیگر غم است
خنده هایش حرفهایش
 قصه ای شاداب نیست
ماه ................
آری ماه دیگر خواب نیست

اشـــــک  ..........

من این جا از برای گریه کردن
گریه خواهم کرد
من این جا در کنار بستر غمگین و تنهایم
برای لحظه های صبح فردایم
برای طفلکان شهر زیبایم
برای غنچه های پرپر باغ و گلستانم
برای عندلیب بی پر و بالم
برای آب
برای خاک
برای سنگ
برای قطره های پاک بارانم
من اینجا گریه خواهم کرد
من اینجا اشک خواهم ریخت
..............
اگر آهسته گاهی سرد میخندم
اگر گاهی مرا شادیست
اگر از تلخی درد و غم دنیا
تبسم بر لبم جاریست
ولی در سینه خون دارم
ولی هر شب برای مردمان بیکس و تنها
برای ماتم گل .......ماتم گلها
برای بلبلان باغ
برای دشت رنگین شقایقها
میگریم
.....................
خدای من  ........
اگر کفرم نمیگیری
اگر این حرف گناهی نیست
تو هم از دست این مخلوق
نمیدانی چی باید کرد    ؟
تو هم گاهی برای آدمیت اشک میریزی
به این قومی که دیگر بنده ای انسان و شیطان است
به این قومی که مغرور است
بیراه است
نادان است  ........
...............
نمیدانم چه باید کرد
چگونه سر نهم امشب
که خواب خوش به چشمانی نمیبینم
دگر امید به درمانی نمیبینم
من این جا از برای تو
من این جا از برای خود
من این جا از برای مردمان خفته در مرداب جاهلیت
فقط آرام میگریم
برای قطره های اشک چشمانی
منم هر شام میگریم
منم از پر پر جسم یتیم بیکس و بینام میگریم

همنفس ................

همنفـــــس .....

در سینه مرا تا نفسی است تو هم باش
گر شهر دلم جای کسی است تو هم باش

فردا که دگر از گل و پروانه خبر نیست
در باغ و چمن خار و خسی است تو هم باش

میترسم اگر مرغ غزل صبح بمیرد
تا شعر دلم را جرسی است تو هم باش

از جور شکستند همه کس بال و پرم را
تا عشق به کنج قفسی است تو هم باش

غیر از غم و درد تو وفادار ندیدم
در غربت ما گرچه کسی است تو هم باش

دیریست که از دلبر خود یاد نکردی
دانم که مرا داد رسی است تو هم باش

جـــــــان مـــــــــــــن ..............

جــــــان من  .........

بگو امید دل من دلم کجا بردی  ؟
چگونه مست نمودی بگو چرا بردی  ؟
من از هوای گل و لاله بیخبر بودم
مرا به اوج بهاران آشنا بردی
مرا چو ماه چو خورشید آسمان کردی
مرا چگونه بگویم تو تا خدا بردی
تو از کدام بهشت آمدی به شهر دلم
که تاب سینه و دل را چه دلربا بردی
قسم به عشق به دلهای عاشقان سوگند
شکسته بال و پری را تو بیصدا بردی
ببوسمت که مرا با لبان شیرینت
تو جان تازه ای دادی تو با صفا بردی
مرا عبادت چشمان مست تو کافیست
کجا به سجده بیفتم مرا کجا بردی
من از مفتی و ملا و شیخ بیزارم
چه خوب شد که مرا سوی کبریا بردی

عشــــق ......

عشــق ........

یار من همدم من دلبر دردانه ای من .......عشق زیباست
ماه من اختر من گوهر یکدانه ای من  ........ عشق زیباست

دوست دارم که سرا پا بسوزم با عشق
باغ من بلبل من نو گل و پروانه ای من  ......عشق زیباست

هر سحر باد خزان کرده پریشان دل من
تو گل سوسن زیبا تو جانانه ای من  ..........عشق زیباست

درد غربت به خدا سوخت مرا بام و درم
جان من بستر من خانه و کاشانه ای من ...........عشق زیباست

نفسی میکشم از عشق که از عشق مستم
جام من باده ای من ساقی و میخانه ای من  .......... عشق زیباست

عاشق خال  لب  و زلف سیاهت گشتم
تو مرا دام  مرا   آب مرا دانه ای من   .............  عشق زیباست