نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

یـــــــــــــــــــــــــار .......


من برای که تو هستی همه جا خوشبختم
با خیالت به خدا پا به پا خوشبختم
از کسی هیچ مپرس حال شب و روز مرا
تو وفا کن به همه   بیوفا خوشبختم
جای پایت به دلم تا به ابد باقی ماند
تو ندانی که چرا وای چرا خوشبختم
ماه من آمد و خندید چقدر زود برفت
من به دیدار همان نیم نگاه خوشبختم
این خوشم اینکه فقط کشته ای چشم تو شدم
با غمت زیر همین خاک سیاه خوشبختم

نازنـــــیــــن ......



من از امروز
من از فردا
من از فردای بی فردا میترسم

من از صبح که خاموش است
من از شام که دلگیر است
من از هر شب
من از شبها میترسم

من از افسانه ای غربت
من از ظلم بشر در کوچه های درد
من از اشک یتیمی بی کس و تنها میترسم

من از جهل و جهالت
از غرور سرد آدمها میترسم

من از باغی که رنگ گل ندیده
من ازچشم شقایق بی کفن مرده
من از هر دشت خشکیده
من از هر سنگ  ........
من از هر کوه  ...........
من از صحرا میترسم

من از چشمان پر از اشک
من از قلبی که دیگر خالی از احساس و تنهائیست
من از گریه
من از دریا میترسم

مرا باور کن ای جانم
تو زیبا دختر نازم
که من از لحظه های خسته ای پائیز
من از دنیا میترسم

من از کفر و من از ایمان
من از همسایه ای شیطان
من از بیگانه با قرآن
من از آن عالم بالا میترسم


فراق گـــــــــــل .......



دیگر نفس نمیکشم اینجا هوا نیست
عطر بهار دلبر چشمان سیاه نیست
دیگر به باغ شهر دلش سر نمیزنم
آهنگ عشق و نغمه ی دستان سرا نیست
پائیز رسیده است و شتابان رسیده است
اینجا برای دیده و دل آشنا نیست
میمیرم از فراق گل و لاله های دشت
کنج قفس بخاطر زخمم دوا نیست
گفتی که صف کشیده همه عاشقان تو
فهمیده ام که شهــر دلت جای پا نیست
رحمی نخواستم که برای دلم کنی
بیزارم از دوای تو ما را شفا نیست
تندیس قامتت همه شب سجده کرده ام
دانسته ام که غیر تو ما را خدا نیست
یکشب تو عاشقانه برایم دعا کن
یکشب بمان شراب لبانت گناه نیست
خلوت نموده ام که کنم هدیه یک غزل
بگرفته بغض گلوی دل من صدا نیست