نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

به تـــــــو .......

عمریست که دلم صدا ندارد
نیستی به برش خدا ندارد
آزرده ی این جهان دردم
افسرده ی روزگار سردم
پرواز کنم که بال ندارم
بی یاد رخ تو حال ندارم
می خواهمت از دلم بدانی
این نکته و شعر من بخوانی
دل بسته به چشم شوخت هستم
زنجیر وفا به پای بستم
تو آمدی و به دل نشستی
دوری تو ولی همیشه هستی
هرگز نشوی مرا فراموش
این آتش سینه نیست خاموش
عشق تو بدان که دلپذیرست
حسن تو عزیز و بی نظیر است
تو جان من و نوای جانی
افسوس خدا چرا جدایی
شام و سحرم به یاد رویت
جویم نفس هوای مویت
بی یاد رخت نفس چه باشد
با من تو بمان که کس چه باشد
در شعر و غزل بهار عشقی
صد غنچه ی گل کنار عشقی
تا روی ترا به خواب دیدم
ماه نگهت به آب دیدم
رفت از دل من نوای غمها
گوشم نشنید صدای غمها
ای پاکترین گل بهارم
زیبای منی بیا کنارم

یادت است ......


عشق خورشید دل ماست توهم میگفتی
نفس قامت گلهاست توهم میگفتی
به کجا قصه کنم یار ز چشم سیه ات
غنچه ی نرگس شهلاست تو هم میگفتی
بیتو هر قطره که از دیده ی ما میریزد
موج غلتیده ی دریاست تو هم میگفتی
بوسه های سحری باز مرا کرده خراب
جام لبهای تو میناست توهم میگفتی
سوخته آتشی امروز مرا سینه و سر
شعله ی عشق تو زیباست تو هم میگفتی
در کنار دل من باش خزان آمده است
بودنت بودن دنیاست تو هم میگفتی

گلــــــــــه ......

از اشک دو چشم دیده ی گرایان گله دارم

از ناله و غم سیلی یاران گله دارم

هرگز نبود همدم و همراز در این شهر

از زخم زبان مردم نادان گله دارم

بیگانه اگر جور و جفا کرد ننالم

از سردی و بی مهری خوبان گله دارم

در کوچه و پس کوچه یکی دوست نیافتم

از چشم حسود ناوک مژگان گله دارم

صد جور و جفا از همه دیدیم و برفتیم

از طفل یتیم سفره ی بی نان گله دارم

آهسته برو یاد خدا یاور ما است

از زلف سیاه شام پریشان گله دارم

غلغل اشک ....... « مخمس »


چه میبینم دراین غربت هزاران زخم رسوایی
رهایم کن به کوی غم ندارم تاب شیدایی
نمی آرد کسی دیگر مرا جام شکیبایی
چه با من میکند هرشب مرور حس تنهایی
دلم لبریز ماتم شد چرا اخر نمی ایی ؟

چرا بشکسته بال هستی چرا کنج قفس هستی
چرا تنهای تنهایی چرا بی کوی کس هستی
نشسته در کنار باغ ولی با خار و خس هستی
چگونه بگذرم از تو که با من همنفس هستی
از آن روزی که دل بردی به یک عشق مسیحایی

به خواب دیدم که خندانی خوشست لبهای خندانت
کنم جانم فدای تو شوم شیدا و قربانت
دل و صد ها دل دیگر شده هر روزه حیرانت
هوایی میشوم هردم بیاد جلد چشمانت
نگیر از من من ما را در این بحر تماشایی

توئی بال و پر شوقم توئی عقبا و آغازم
توئی آهنگ تنهایی توئی زیبا ترین سازم
به تو گویم حدیث دل نویسم قصه ی رازم
بزن گل خنده ی امشب سرا پا شعله ور سازم
که این آتشفشان دل سروده شور شیدایی

به باغ امروز میبینم شقایق ها گهر دارد
هوای خلد برین را چمن زاران سحر دارد
هنوز بلبل به شوق گل به گلبنها نظر دارد
بهاران آمده گلشن هیاهوی دگر دارد
بنوشان جرعه ی عشقی از آن شهد شکیبایی

ترا چون واژه های ناب کنار دفترم جویم
گل باغ خیالت را دمادم هر طرف بویم
بگو آخر کجا هستی نمی آیی دگر سویم
چرا باید برای تو غزل از بیکسی گویم
میان غلغل اشکی که میجوشد چو دریایی

بنوشم از گل رویت سحر من شبنم عشقت
شوم محو تماشایت بجویم عالم عشقت
نمی بینم دگر اینجا کسی را محرم عشقت
طلایی کرده ای دل را میان زمزم عشقت
بیا امشب رهایم کن ازاین  زنار رسوایی

یــــــاد آشنــــــا ......

شبی که خسته دلی یاد آشنا میکرد

به یاد چشم سیاهت خدا خدا میکرد

نمانده هیچ بهاری به شهر و باغ دلم

خزان به کوچه و پس کوچه صد جفا میکرد

شکسته اند دل درد مند ما هر روز

نبوده هیچ طبیبی  که دل دوا میکرد

تو موج خسته ای دریای دیده ام هستی

که شوق کشتی عشقت در آن شنا میکرد

گلاب گوشه ای باغ انتظار باران داشت

ز جور و منت باغبان ترا صدا میکرد

حکایتی کنم از بلبلان عاشق شب

که تا سحر به مقام خدا دعا میکرد