عمریست که دلم صدا ندارد
نیستی به برش خدا ندارد
آزرده ی این جهان دردم
افسرده ی روزگار سردم
پرواز کنم که بال ندارم
بی یاد رخ تو حال ندارم
می خواهمت از دلم بدانی
این نکته و شعر من بخوانی
دل بسته به چشم شوخت هستم
زنجیر وفا به پای بستم
تو آمدی و به دل نشستی
دوری تو ولی همیشه هستی
هرگز نشوی مرا فراموش
این آتش سینه نیست خاموش
عشق تو بدان که دلپذیرست
حسن تو عزیز و بی نظیر است
تو جان من و نوای جانی
افسوس خدا چرا جدایی
شام و سحرم به یاد رویت
جویم نفس هوای مویت
بی یاد رخت نفس چه باشد
با من تو بمان که کس چه باشد
در شعر و غزل بهار عشقی
صد غنچه ی گل کنار عشقی
تا روی ترا به خواب دیدم
ماه نگهت به آب دیدم
رفت از دل من نوای غمها
گوشم نشنید صدای غمها
ای پاکترین گل بهارم
زیبای منی بیا کنارم
عشق خورشید دل ماست توهم میگفتی
نفس قامت گلهاست توهم میگفتی
به کجا قصه کنم یار ز چشم سیه ات
غنچه ی نرگس شهلاست تو هم میگفتی
بیتو هر قطره که از دیده ی ما میریزد
موج غلتیده ی دریاست تو هم میگفتی
بوسه های سحری باز مرا کرده خراب
جام لبهای تو میناست توهم میگفتی
سوخته آتشی امروز مرا سینه و سر
شعله ی عشق تو زیباست تو هم میگفتی
در کنار دل من باش خزان آمده است
بودنت بودن دنیاست تو هم میگفتی
از اشک دو چشم دیده ی گرایان گله دارم
از ناله و غم سیلی یاران گله دارم
هرگز نبود همدم و همراز در این شهر
از زخم زبان مردم نادان گله دارم
بیگانه اگر جور و جفا کرد ننالم
از سردی و بی مهری خوبان گله دارم
در کوچه و پس کوچه یکی دوست نیافتم
از چشم حسود ناوک مژگان گله دارم
صد جور و جفا از همه دیدیم و برفتیم
از طفل یتیم سفره ی بی نان گله دارم
آهسته برو یاد خدا یاور ما است
از زلف سیاه شام پریشان گله دارم
شبی که خسته دلی یاد آشنا میکرد
به یاد چشم سیاهت خدا خدا میکرد
نمانده هیچ بهاری به شهر و باغ دلم
خزان به کوچه و پس کوچه صد جفا میکرد
شکسته اند دل درد مند ما هر روز
نبوده هیچ طبیبی که دل دوا میکرد
تو موج خسته ای دریای دیده ام هستی
که شوق کشتی عشقت در آن شنا میکرد
گلاب گوشه ای باغ انتظار باران داشت
ز جور و منت باغبان ترا صدا میکرد
حکایتی کنم از بلبلان عاشق شب
که تا سحر به مقام خدا دعا میکرد