نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

آرزو ......


مستم ز دو چشم او من جام نمی خواهم

خورشید رخش از ماست من شام نمی خواهم

موجم که نمی ترسم از سیلی طوفانها

ایستاده به مردابی آرام نمی خواهم

پیچیده به پای من زلف سیه اش امشب

صیاد مرا گوئید من دام نمی خواهم

رسوا به جهان گشتم از داد و فغان خود

اینجا چه کنم نامی ...من نام نمی خواهم

قاصد تو چی آوردی امروز برای دل

یارم به برم خفته پیغام نمی خواهم

خو کرده به پائیزم کی فکر بهاران است

من هفته و ماه و سال  ایام نمی خواهم

خدا میدانـــــــد .......


غزل چشم تو زیباست خدا میداند


غنچه ی لعل تو شهلاست خدا میداند


قامت سرو ترا شام و سحر میبینم


سجده گاه همه دلهاست خدا میداند


لاله خون کرده به بر باز ز آه سحرم


اشک و خون گوشه ی صحراست خدا میداند


قصه ی یاد تو امروز مرا خواهد کشت


سینه ام لانه ی غمهاست خدا میداند


هر کجا رفته ی ای دوست بیا باز بیا


دین و دل مال تو تنهاست خدا میداند