نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

امیــــــــــد ......


نفسی به دامن دل ز هوای یار داریم
به خزان عمر ننالم که ترا بهار داریم
ز دو  چشم مست و نازت چه صفای کنج باغ است
که ز نرگس و شقایق قدحی خمار داریم
مشنو ز دشمن ما که به کوچه کرده غوغا
که کنار خانه ی دل دو سه تا نگار داریم
همه روز و شب گریستی که ز غصه داغ داری
تو مگر خبر نداری که به سینه خار داریم
شب و روز و روزگارم همه یک ستاره جستم
تو قضای آسمان بین که شبهای تار داریم

عطـــــــــر تو ....


امروز چه غوغاست که شهر از تو سخن داشت
عطر بدنت لاله و ریحان و سمن داشت
در کوچه و پس کوچه و در شهر تو بودی
از شبنم لبهای تو لب جامه به تن داشت
هر جا که سفر کردم و  دیدم که تو بودی
زلفان خم و پیچ ترا باغ و چمن داشت
عمریست مرا همدم و همراز تو هستی
هر روز هوای نفست دشت و دمن داشت
ای وای نگویم که کجا مانده دل من
آنجا که دل و دیده ی پاک تو وطن داشت

دل ......


خدایا ای دل مسکین تو امشب باز تنهائی
نگیرد کس سراغ تو نه با یاری نه با مایی
گهی از ناز میخندی گهی چون لاله دلخونی
گهی خاموش و افسرده گهی از درد گویایی
هزاران زخم نامردی ترا در سینه میبینم
تو چون آیینه ی زیبا چقدر طناز و زیبایی
ز چشمت روزگاری است که بارانی نمی آید
اگر طوفان رسد از ره تو چون امواج دریایی
برایم بهتر از جانی تو ای غمگین و مسکین دل
خدا داند فریبایی   خدا داند دلارایی 

نوای پیری ....




مرگ ایام جوانی که رسید یار برفت
گل نچیدیم وخزان آمد و گلزار برفت
آرزو های دل ما همه چون اشک چکید
فرصت عمر ببین لحظه ی دیدار برفت
ماه و خورشید که هر روز مرا میجستند
شام پیری چو رسید از سر دیوار برفت
اینقدر غره مباش ناز مکن عشوه مده
کس خریدار تو نیست گرمی بازار برفت
روزگاریست که شب همدم آغوش من است
مستی و شور جنون دیده ی بیدار برفت
فلک از دست تو تا صبح قیامت نالم
آنکه میخواست ترا با دل بیمار برفت

از نا امیدی ها .....


وای از دنیای فانی من امیدی خواسته ام

از سفر کرده عزیز خود نویدی خواسته ام

شام من هرگز نمی گردد سحر خورشید کو

از خداوندان شب صبح سپیدی خـواسته ام

سر نهادم بـــر درت قربان کنی جانا مرا

آرزو دارد دلم چون خود شهیدی خواسته ام

بارها بوسیده ام محراب ابرو در نــــماز

از دل تنگم ترا آری  حبیبی خواسته ام

گفته بودی با بهاران میرسی روزی ز راه

از میان نـا امیدی ها امیدی خواسته ام