نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

جـــــــــــا نـــــــم ........



غیر از تو مرا همدم و همراز دگر نیست
بیهوده مکن قهر که دمساز دگر نیست
هر گوشه به شهر ساقی و میخانه زیاد است
راز دل دیوانه تویی راز دگر نیست
کوشش مکن از بام دلت بال بگیرم
من با تو خوشم حاجت پرواز دگر نیست
آهنگ غزلهای نگاه تو چه زیباست
مستم به نوای سخنت  ساز دگر نیست
صد بار به خون غرقه نمودند دل ما را
ویران شده این قصر که سرباز دگر نیست
از کوه خیالم گل احساس بگیرید
فردا به خدا نوبت آغاز دگر نیست

نگویم نــــــــه .....



مرا با چشم مست خود اگر دیوانه میسازی نگویم نه
مرا با شمع روی خود اگر پروانه میسازی نگویم  نه
جهانی زیر و رو کردم که مهمان دلی باشم
مرا در دست و پا زولانه میسازی نگویم نه
چو میبینم که داری دوست تو دلهای که بشکسته
اگر شهر دلم ویرانه میسازی نگویم نه
چه زیبا است که مهرت را هنوز در سینه ام دارم
اگر جان و دلم را بهر خود جانانه میسازی نگویم نه
چقدر آواره گردیدم ز درد و رنج هجرانت
برایم گوشه ای دل خانه میسازی نگویم نه

آب حیات ......

آب حیات ......

باز عشقی در دلم فریاد و غوغا میکند
چشم شوخ دلبری هنگامه بر پا میکند
باز میبینم که سر تا پا وجود عاشقم
غنچه از بوستان عفت را تمنا میکند
سینه جایی نیست هرکس سر زده مهمان شود
هر گل زیبا  وفا کرد در برش  جا میکند
گفتمش آب حیاتم بوسه ای لعل لب است
این نمیدانم چرا  ... امروز و فردا میکند
دلبری دارم که جانان دل و جانم شده
اشک هجرش دیده را دریای دریا میکند
آمدی این جا بمان باغ وفا دشت صفاست
شعر من وصف ترا هردم به دلها میکند

شعــــر غم .........



میروی از دل ما با دگری ناز مکن
هر چه کردی تو به ما با همگی ساز مکن
سخت محتاج نگاه تو اگر ما بودیم
درب زیبای دلت بهر کسی باز مکن
خواستم تا به ابد همدم و همراز  شویم
بیوفا خانه ات اینجاست تو پرواز مکن
هر که را لایق آغوش شب و روز تو نیست
نفست با نفس هر بتی دمساز مکن
باز در شهر خدا باز دلی میمیرد
ای دل عاشق من شعر غم آغاز مکن

موج خــیال ........



تنها نه از جفا دل مارا شکسته ای
جانم خبر شدم که تو دلها شکسته ای
اشکت اگر چکید نه از غصه بود و غم
با خنده موج و قامت دریا شکسته ای
کردم نگاه به چشم سیاهت به شوق و ذوق
خورشید را به دامن شبها شکسته ای
داشتم هوس که سر زده آیم به کوی تو
از مرغکان باغ پر ما شکسته ای
دیگر قلم به یاری گل واژه ها نرفت
موج خیال شعر مرا تا شکسته ای
هر بار بود هوس که بنوشم می لبت
جام شراب و شیشه و مینا شکسته ای
عهدی که بسته بود دلت از برای من
دانی عزیز من که تو تنها شکسته ای