نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

با غم دنـــــــــیا خوشـــم .....


عمر ها شادی ندیدم با غم دنیا خوشم
بسته ی زلف تو ام با ظلمت شبها خوشم
لاله ی داغدیده ام اما نه در کنج چمن
با دل خونین و غمگین دامن صحرا خوشم
نیست مارا همنفس در غربت  و آوارگی
زهر نامردی چشیدم با دل تنها خوشم
ناز ها میکرد به باغ هر روز نرگس در بهار
بلبلی میگفت آری با گل و گلها خوشم
چونکه فردا میرسد پائیز از راه های دور
با بهار لحظه ها تا صبح و تا فردا خوشم
مست بودم تا سحر افتاده پای کوزه ها
توبه کردم از شراب امروز با لبها خوشم
اشک در چشمان من فریاد خاموش میکند
کی هراس از سیل دارم با لب دریا خوشم
رانده اند ما را ز مسجد زاهدان کور دل
چون تو هستی در برم با گبر و با ترسا خوشم
سخت در کنج دلم افسانه ی یاد کسیست
کی ز شیرین قصه گفتم با غم لیلا خوشم
گرچه میلرزد دلم از غصه های دوریت
چشم در راه تو هستم با دل شیدا خوشم

بیــــــگـــــانه ........


افسوس دلت منزل و ماوای دگر بود
آن سینه ی یخ بسته ی تو جای دگر بود
افسوس فریب خوردم و دلبند تو گشتم
آن روح هوس باز تو شیدای دگر بود
هر بار گل مهر فشاندم به بر تو
دیدم دل تو فرش کف پای دگر بود
میگفتمت هر روز که تو غنچه ی نازی
صبح عطر تنت شبنم گلهای دگر بود
مست کردمت هر شام و سحر با می نابی
حاشا که لبت تشنه ی لبهای دگر بود
امروز که مجنون شده از جور و جفایم
آن دیده ی شهلای تو لیلای دگر بود

قصه ی شب .......

عاشقم گوشه ی چشم تو شده خانه ی ما
زمزم لعل لب توست به پیمانه ی مــا
مست مستیم و نداریم غــــم قصه ی شب
ماه رخسار تو شمعیست به میخانه ی ما
عاقلان دیده  و دل سوخته اند وقت نماز
مگر افتاده نقاب از رخ جـانانه ی ما
سر سودای تو داریــــم بیا تنهایم
تو خدا رحم بکن بر دل دیوانه ی ما
قلقل کوزه صـــدای نفس کوزه گر است
صد هزار حرمت جان است به خمخانه ی ما
سوختم وای چـــرا شهر نمیداند هیچ
کس نگیرد خبر از خانه ی ویرانه ی ما
میرسد عطر تنت وقت ســــــحر می آئی
روح دیگر تو ببخش پیکر پروانه ی ما

گــــل مــــریـــم .......


در این خلوت سرای دل هوای عاشقان باقیست
گل شببو گل مریم صفای  بوستان باقیست
نمی دانم چه موجی است در این دریای تنهائی
که کشتی ناخدا گم کرده را یک بادبان باقیست
اگر بشکسته است زاهد سبوی میفروشان را
به پای خلوت خمها دعای دوستان باقیست
فلک چون با دل بشکسته ما را باز تنها دید
بجای اشک حریر خون به چشم آسمان باقیست
نشستم شامها هر شب که سازم دیده فرش ره
سحر با ناز آرام گفت بده جانت که جان باقیست
طمع از سنگدلان شهر چرا داری هنوز ای دل
نگفتم بارها با تو مرا زخم زبان باقیست
برایم گریه خواهی کرد اگرگل فرش گورم نیست
بهار عاشقی ها رفت زمستان و خزان باقیست