نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

نــــــا خـــــــــــــــدا .....

نا خــــــدا  ......

حرف دروغ نیست دل از ما گرفته ای
ای نو بهار عشق چه زیبا گرفته ای
ساحل نشسته ام بگیر در برت مرا
ای نا خدا حرمت دریا گرفته ای
من در عزای اشک تو پوشیده ام سیاه
تو حسن  ماه و  اختر شبها گرفته ای
غربت که از برای غمم باده میدهد
 تو روزگار  این می و مینا گرفته ای
فردا هوای یاد  تو در دشت زندگیست
از لاله  ها  سرخی گلها گرفته ای
جایی ندیده ام که نباشد نشان  عشق
ای نازنین  تو  گوشه ای هر جا گرفته ای
غرق دوچشم مست تو هستم بگو به خلق
ای   آشنای دل    ........   دل ما را گرفته ای 

قصه ای عشق ......

قصه ای عشق

عاشق چشمت شدم درد جهان از یاد رفت
بیوفایی بیکسی از این و آن از یاد رفت
خسته بودم از جوانی  از جفای روزگار
دشت گل کردی مرا فصل خزان از یاد رفت
آنقدر زیباترین زیبا شدی در  دیده ام
ماه   با آن آسمان و اختران از یاد رفت
در کنار دفترم باغ غزلهایم شدی
واژه واژه شعر گشتی  روح و جان از یاد رفت
با خدایم قصه کردم قصه ای عشق ترا
آن دعای زیر لب  اندر زبان از یاد رفت
مست گشتم در برت از بوسه های آتشین
جان و دل دادم به باد نام و نشان از یاد رفت
حرف دیگر نیست میدانی دلم مال تو است
مهربان مهربان........ نامهربان از یاد رفت

حقیقت ......

حقیقت

میتوانم که ترا در دل و جان جا بدهم   شوخی نیست
میتوانم که ترا مسکن و ماوا بدهم شوخی نیست
میتوانم که به عمرم فقط از جام تو بنوشم
 از لبم  ساغر و مینا بدهم شوخی نیست
خوب تکرار نشده قصه ای مجنون دیریست
نام زیبای ترا شهرت لیلا بدهم شوخی نیست
عشق پیوند نگاهیست که راهش به دل است
جان به جانانه ای زیبا بدهم  شوخی نیست
خبری نیست دگر هر جه که هستی توئی
دین و دل امشب و فردا بدهم  شوخی نیست
قدر چشم سیه ات من به خدا میدانم
هر چه خواستی  تو  بگو تا بدهم شوخی نیست
مرگ پروانه ای شب های سیه  یادم است
درد هجر تو کجا ها بدهم شوخی نیست
من همانم که هنوز هم به عشق سجده کنم
جان بخواه جان که    جانا  بدهم شوخی نیست

آرزو ....

آرزو   .............
چه بگویم که خبر از دل دیوانه شوی
عاشق صبح دلم گوهر یکدانه شوی
چه بگویم که بدانی که ترا میخواهم
سوختم سوخته ام کاش تو پروانه شوی
جان من حرف بدی نیست  نفس میخواهم
آرزوی دل شیداست که جانانه شوی
من و گلهای چمن رو به بیابان کردیم
تا مبادا که شبی ساکن ویرانه شوی
سر به سنگ در میخانه گذاشتم هر شب
از سر لطف به ما  ساغر و پیمانه شوی
من گنه کار نیم عشق تو زندانم کرد
آرزوی من رسواست که زولانه شوی

قــــــــانــــــع .....

قــــــــانـــع   ...........

بوسیدن از لبان تو جانا مرا بس است
شهد و شکر چشیدن  آنجا مرا بس است
زمزم کجا و باده و ساغر بگو کجا  ؟
حاجی شراب آن لب زیبا مرا بس است
داشتم دلی برای تو دادم بگیر  ببر
عشق تو ای امید دل ما مرا بس است
گلبرگ خاطره به دلم چنگ میزند
چشم سیاه آن گل رعنا مرا بس است
پائیز عمر قصه ای بیداد زندگیست
از این جهان دعای شما ها مرا بس است
از باغ دل گلی به تو ای دوست میدهم
عهد و وفا و مهر تو حاشا مرا بس است