نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

زندگی .....


گاهی نفس کشیدن ما هم عذاب بود


خون می چکید ز دیده و دلها کباب بود


صد بار رفته ایم که ببوسیم درب  دوست


در بسته ماند و زاری ما بی جواب  بود


سرمست بوده ام ز دو چشمش تمام عمر


آب زلال و داروی دردم شراب بود


طالع نداشتم  که بیاید به بر مرا


یارم به روی بستر گلها به خواب بود


این کوچه های سرد دلم  آسمان نداشت


خورشید و ماه   و اختر شبها سراب بود


دیگر امیدی نیست که گویم نفس کشم


گاهی نفس کشیدن ما هم عذاب بود

گلـــــــــه .....


ای که هرگز نامه هایم را نخواندی


ای که هر وقت آمدم سویت


مرا نومید راندی


بشنو از من


میرسد روزی که اصلا من نباشم


اندرین دنیا نباشم


ناگهان آیم به یادت


ناگهان آید به یادت


عشق و سوز و التهابم


اشتیاقم


سر به هر کوچه زده پرسی نشانم


لیک پاسخ بشنوی کان بینوا مرد


مرد اما بیصدا مرد


مرد اما با وفا مرد


چون شوی از مرگم آگه


یادت آید


زآنچه کردی


زآنچه اکنون مینمایی


از عتاب و قهر و ناز و دوری و بی اعتنائی


پس پشیمان گردی و آیی به خاکم


گویی ای غمدیده ی من


در چه حالی


در کجائی


واندرین جاهم به یادم شعر شیرین میسرایی


گوش کن  ........


زیباترینم


در جواب پرسش خود


هنوز ای نازنین من ..........


ترا من دوست میدارم

زبـــــان اشــــک ........

چسان از دوری و دردش سرم را شادمان سازم


در این غربت سرای غم برای دل مکان سازم


کجا خاموش میگردد شرار عشق او در من


نمی فهمم زبان اشک که اورا همزبان سازم


چقدر با یاد رویش من فغان و ناله ها کردم


که از ابر غم آهم برایم سایبان سازم


نداشتم گوشه ی این باغ هوای عطر زلفش را


چه کردم با بهاران من که با باد خزان سازم


ندارم من دگر امشب تمنای لب لعلش


روم جای دگر فردا برایم  آشیان سازم


نوشتم از جفای او سرود درد غربت را


مرا آهیست در سینه که شعرم جاودان سازم

چه میخواهی ؟

دل و دیده به تو دادم بگو دیگر چه میخواهی  ؟


ترا چون بت پرستیدم از این کافر چه میخواهی  ؟


هزاران سینه عشقم را به پایت نازنین ریختم


ترا بس نیست این گوهر  از این بهتر چه میخواهی  ؟


دل دیوانه مست توست بیا این خانه جای توست


نمی دانم بگو جانا تو پشت در چه میخواهی  ؟


به من گفتند که می آیی سحر ها دیده بر راهم


سر و جانم فدای تو بگو آخر چه میخواهی ؟


خزان عمر من امروز نشاط دیگری دارد


از این برگ گل پائیز تو ای دلبر چه میخواهی  ؟


نشاندم بوسه ی شعری کنار لعل لبهایت


مگر از شاعر مسکین از این بیشتر چه میخواهی  ؟