نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

همســـــــفــــر ......



مارا هوس چشم سیاه دگری نیست


در گوشه ی دل غیر تو ما را گهری نیست


افسانه ی هر لعبت زیبا که شنیدم


چون ماه رخت جلوه ی صبح و سحری نیست


عمریست به دنبال تو گشتم تو ندانی


جز صورت ناز تو مرا جلوه گری نیست


گفتم بپرم پر بزنم سوی تو آیم


کنج قفس از دست رقیب بال و پری نیست


صد بار تمنای تو کردم چه بگویم


جز کوی تو ای دوست مرا بام و دری نیست


بی باده و می مست گل روی تو هستم


ای خوبترین جز تو مرا همسفری نیست

عـــــــاشورا ....


گفتم برای شب ز چه پوشیده ی سیاه


داری تو باز ناله و فریاد و اشکها


گفتم چه است که اختری چشمک نمیزند


دیگر نبینم از رخ ماه تو یک نگاه


باران خون میچکد از ابر تیره ات


دامان دشت و کوه شده غرق لاله ها


ماتم گرفته بهر چه افلاکیان مگر


از هر طرف شنیده شود ناله و نوا


ای آسمان پر پر گلها ز بهر چیست


افتاده نور پاک تو در خاک نینوا


آمد کسی و گفت که روز شهادت است


روز شکستن  دل  اولاد  انبیا


روزیست که خون ضربه به شمشیر میزند


روز یست که حق بلند شود از دشت کربلا

انتــــــــظار .......


کاش که یکروز ز سر لطف مرا یاد کنی


دل بشکسته و غمگین مرا شاد کنی


سالها قصه ی از عشق نگفتی با من


وقت آنست که سخن گفته و دلشاد کنی


دل به کنج قفسی بی پر و بال افتاده


میکنم ناله و فریاد که آزاد کنی


چشم دارم که بیائی به سر بالینم


از کرم این دل ویران شده آباد کنی


میرود عمر نیاید گلی از فصل بهار


هر چه در گوش فلک ناله و فریاد کنی


میشنوی زمزمه ی عشق تو از تربت ما


یاد شیرین کنی یا قصه ی فرهاد کنی

یـــــاد بهـــــــــار .......



خوش آن زمان که باغ دل ما بهار بود


گل بود و سبزه بود و هزاران هزار بود


از شوق چشم نرگس و زلفان سنبلی


بی باده و شراب سر ما خمار بود


دستم بدست آن مه تابان کنار جوی


ما را علاج تشنگی لب  نگار بود


پروانه ها طواف رخش داشتند به شوق


هر سنگ و کوه دشت و چمن گلعذار بود


در کوچه های شهر فقط بوی عشق بود


هر جا صفا و مهر و وفا بیشمار بود


حالا در این خزان فقط خاطرات اوست


خوش آن زمان که باغ دل ما بهار بود

جهان نمی مانــــــــد .......


تو میروی و دلم شادمان نمی ماند


سخن دروغ نگویم که جان نمی ماند


به باغ هستی دنیا سراغ غنچه مگیر


ز جور باد خزان ارغوان نمی ماند


هزار قصه ترا خواندم و نگفتی هیچ


که در کتاب دلت داستان نمی ماند


شبی بیا که بمیرم برای آمدنت


دو لخته خون دلم جاودان نمی ماند


بنو شم از لب لعل تو تا شراب باقیست


ز دست ظلم رقیب در امان نمی ماند


شکسته اند ز بس تار و پود گلهارا


برای فصل بهار بوستان نمی ماند


بیا بمان کنارم که تا زمان با ماست


برای عاشق مسکین جهان نمی ماند