نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

زنـــــــــدانی ......

زندانی  ........

صدای سینه خموش است ترانه در بند است
گل بهار دل ما  جوانه در بند است

هوای باغ پر از درد و بلبلان خاموش
به ظلم زاغ و زغن آشیانه در بند است

کتاب عشق اگر چه به زیر پا افتاد
به سینه صد غزل عاشقانه در بند است

به شهر ما چه شد  .....خون و بارش خون است
نه آنکه کوچه و شهر خانه خانه در بند است

اگر تو دست به هم میدهی نگو که من منم
فقط به وحدت حق این زمانه در بند است

کسی نگفت پرستوی شاد و خندان رفت
به فکر لقمه ای نان است و دانه در بند است

چه میکنی تو به حال بشر بگو یارب
چرا دعای سحر گاه شبانه در بند است  ؟

عـــــشق ....

عشـق

شوق دیدار تو ای دوست ز حد افزون است
چه کنم دست خودم نیست ز کف بیرون است

آمدی تاج سر و روح و روانم گشتی
باور دیده نگشت اینکه دلم  مفتون است

لیلیم با خبر است کاش بگوید به همه
اینکه آواره ای صحراست همان مجنون است

خود ندانم ز کجا آمد و شیرینم شد
یاد فرهاد کنید دیده و دل پر خون است

بوسه کن از لب عشق   ...  ( عشق نمیرد هرگز  )
ارزش عشق بلند تر ز هزار قارون است