عشـق
شوق دیدار تو ای دوست ز حد افزون است
چه کنم دست خودم نیست ز کف بیرون است
آمدی تاج سر و روح و روانم گشتی
باور دیده نگشت اینکه دلم مفتون است
لیلیم با خبر است کاش بگوید به همه
اینکه آواره ای صحراست همان مجنون است
خود ندانم ز کجا آمد و شیرینم شد
یاد فرهاد کنید دیده و دل پر خون است
بوسه کن از لب عشق ... ( عشق نمیرد هرگز )
ارزش عشق بلند تر ز هزار قارون است