نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

صــــبر کــــن .......


میروی آغاز ویرانیست ما را صبر کن


گریه ها آرام و پنهانیست ما را صبر کن


دیده بستم تا نبینی قطره های اشک من


من چه سازم بیتو بارانیست ما را صبر کن


لحظه ی بنشین برایت حرف ها دارم عزیز


قصه ی دل سخت طولانیست ما را صبر کن


زندگی کی لطف دارد با من هم کاری نکرد


این دو سه روز عمر با ما نیست ما را صبر کن


دوست دارم کس نداند قصه ی درد مرا


یاد رویت عشق پنهانیست ما را صبر کن


قول دادم مهربانی ها کنم بهر دلت


دل شکستن نا مسلمانیست ما را صبر کن

مـــــرا باور کـــــن .......


دل من مال تو تنهاست مرا باور کن


خانه ی مهر تو اینجاست مرا باور کن


خلقی دلداده ی چشمان سیاه تو شدند


دیده ام غرق تماشاست مرا باور کن


شاید امروز نیایی به سر کشته ی خویش


مردن از بهر تو زیباست مرا باور کن


قصه ی سیل دو چشمم همه جا شهره شده


باغ دل گوشه ی دریاست مرا باور کن


صد هزار شعر نوشتند برای رخ تو


غزل ناب تو از ماست مرا باور کن


خانه ی عشق تو گرم است اگر می آیی


سینه را منزل و ماواست مرا باور کن

تمنـــــــــا .......


خسته ام از دل من عشق تمنا نکنید


بهر آبادی من کوشش بیجا نکنید


سرزمین دل ما سوخته از جور کسی


خاطر سینه ی ما غصه ی دنیا نکنید


آنکه میدید که آتش به بر ماست چو شمع


گرچه دارد به لبش خنده ی   پروا نکنید


ما چشیدیم شراب از لب خوبان جهان


لذتی نیست بدانید  شما ها    نکنید


تشنه لب نیستم اما ز تو من میخواهم


بهر هر تشنه لبی قصه ی دریا نکنید


خار دنیای ذلیل  میدهد    آزار ترا


گریه و سوز و فغان از دل شیدا نکنید


مرگ من میرسد آهسته یکی صبح بهار


بر سر تربت من ناله و  غوغا نکنید

هــــوای گـــــریــه دارم .......


لحظه ی بنشین کنارم من هوای گریه دارم


عاشقم آغوش پاکت را برای گریه دارم


هیچکس در غربتم مانند غمها یار نبود


با و جود بیکسی بازهم نوای گریه دارم


کس نمیگوید ما را یک خبر از غنچه ها


در کنار فصل پائیز هایهای گریه دارم


ای که بشکستی سبویم را ندانستی که هیچ


ساقی میخانه را من آشنای گریه  دارم


لحظه ی با  ما بمان تا ما نفس داریم به جان


سالها در خلوتم ماتمسرای گریه دارم


طاقتی دیگر ندارم دوستان باور کنید


از دل بشکسته ام امشب صدای گریه دارم

قصــــه ی زندگـــــــی ......


غم ز هر دروازه آمد شادمانی کرده ام


با لب شیرین یارم زندگانی کرده ام


تا بمانم در هوای غنچه های باغ دوست


در زمستان پای گلها باغبانی کرده ام


با خزان عمر گاهی میرسد پیری ز راه


گرچه پیرم با می و ساقی جوانی کرده ام


تا بدست آرم دل سنگ ترا ای نازنین


  بهر هر سنگ خیابان مهربانی کرده ام


دوست داشتم بشنوی افسانه  ی عشق مرا


تا سحر بیدار ماندم نغمه خوانی کرده ام


گر چه تلخ است روزگار با شعر شیرینش کنید


من که هر روز با غزل شیرین  زبانی کرده ام

گل بهـــــشت ...


به هوای عطر زلفت دل من بهار دارد


نه هراسد از خزانی که ترا نگار دارد


همه عاشقان چشمت به تو دل سپرده اند باز


که دو جام چشم مستت نشه  و خمار دارد


به کدام در در آیم که ترا شبانه بینم


به کنار ساقی آیا دل ما قرار دارد


تو فرشته ی زمینی تو گل بهشت و حوری


به خدا رسیده آنکس که ترا کنار دارد


به تو از دلم نگفتم که چه درد و غم کشیده


همه کس شنیده دردم دل بیقرار دارد

شادم کــــــه آمدی .....



وقتی که آمدی سحر از راه رسیده بود


خورشید بهانه کرده و در شب دمیده بود


جانم فدای مقدمت ای نازنین من


چندیست که دل به خاطر رویت تپیده بود


دیگر غمی نمانده مــرا چون تو با منی


کوچ کرده درد و ناله و غمها پریده بود


سرو که داشت عشوه به چشمان آسمان


از بهر بوسه کردن پایت خمیده بود


دیگر بمان که ماندن تو آرزوی ماست


شادم خدا دعای دل ما شنیده بود