نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

نیت

نیت .......

شعر امروز مرا کاش بخوانی نروی
قصه ای عشق مرا خوب بدانی نروی

منکه همسایه ای خشکیده ای یک باغ گلم
کاش چنـد بوسه ای گرمی بنشانی نروی

بـه نیت دامن مهتاب گره ها زده ام
تو سحر آمده از لطف بمانی نروی

جان من بسته ای آن زلف پریشان تو است
خوب بگیر جان مــــــرا تا که توانی نروی

نفسم عطر گل غنچه ای لبها گرفت
شکر و شهد به کامم بچکانی نروی

داستان من و مجنون به شهر پیچیده
کاش کابوس غــــم ما برانی نروی

آرزو ....

آرزو    .....

میخواستم    که کنج دلت جای ما شود
آن زمزم لبان تو ما را دوا شود
میخواستم به پای کلامت نفس کشم
میخواستم که زخم دل من شفا شود
میخواستم خدا گل عیش هدیه ات کند
میخواستم زمین و زمانم دعا شود
میخواستم برای دلم  عشق من شوی
میخواستم که بود و نبودم  وفا شود
میخواستم دو بیت غزل مال  من شود
میخواستم که شعر ترم خوش نوا شود
میخواستم که حرف دلم را تو گوش کنی
قلب تو از برای غمم  آشنا شود
گفتند که از جفای کسان دل شکسته ای
پشت و پناه قلب تو لطف خدا شود
این است آرزوی دلم از خدای عشق
هرکس  شکست دلی به بلا مبتلا شود

رقص

رقــص  .....
آمدی عشق  در این خانه ای جان میرقصد
چه بگویم همه جا کون و مکان میرقصد
دیده باز کن که ببوسم غم چشمان ترا
اشک در صورت من دامن مان میرقصد
نفس عشق عجب غلغله بر پا کرده
سر جدا دست جدا روح و روان میرقصد
یک گلی گفت به بلبل چه شده   ... وقت سحر
سخنت چیست چرا پیر و جوان میرقصد   ؟
حرفی از دل چه بگویم چه نگویم تو منی
بسکه خوبی بخدا باغ جنان میرقصد
قول دادم که ترا مذهب و دینم گویم
صوفی و شیخ و ملا پیر مغان میرقصد

دیده به در

دیــــــده  به  در    ........

یاد دو چشم مست تو شور و نوا به پا کند
زمزم آن لبان تو درد مرا دوا کند
پاک مکن ز لوح دل حرف وفا و عشق را
عشق اگر نفس کشد غلغله ها به پا کند
جان منی عزیز من حرف ریا نخوانده ام
دست من است و دامنت تا که خدا صدا کند
شام دلم سحر نشد خنده مکن به حال من
کی به کجا شنیده ای دیگری دل شفا کند
 خانه ای ما پر از غم است  عشق جهان به کام تو
وای مباد که دیگری سخت به تو جفا کند
درب شکسته ام شکست بسکه به در دو دیده بود
نام  ترا ز یاد برم کمک من خدا کند