نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

پدرم میگفت .....

پدرم میگفت
همیشه برای دیدنم که زنده هستم عجله کنید
چون راضی نیستم بعد رفتنم عکسم را به قاب طلائی
گوشه ی دیوار زندانی کنید

پدرم میگفت
مبادا پسرم از باغچه خانه گلی برای اتاقم
بیاوری  . چون من فردایش توان دیدن
چشم بلبلان باغ را ندارم

پدرم میگفت
مبادا وقتی از کوچه رد میشوی پسرت را
بغل کرده ببوسی
چون پسر کوچک همسایه هر روز از پنجره
منتظر و چشم به راه پدر شهیدش است

پدرم میگفت
دلت را با آمدن هر بهاری خانه تکانی کن
نگذار گرد و خاک کدورت در گوشه هایش جا پیدا کند

و پدرم هیمشه این شعر را زمزمه میکرد

تا زنده ایم لطف خود از ما مکن دریغ
بعد از وفات کس به کس احسان نمیکند

زم زم دوست ......


گواز چی نظر بر دل دیوانه نکردی 
لطفی تو به این خانه ی ویرانه نکردی
میسوخت پر و بال مرا آتش شوقت
آخر تو چرا رحم به پروانه نکردی
لب تشنه نشستم به برت تا به سحرگاه
ازجام لبت دعوت پیمانه نکردی
صد بار صفا کردم و تا مروه دویدم
آشنا به لبم زم زم جانانه نکردی
در میزنم هر روز و به دنبال تو هستم
از بهر ثواب وارد آن خانه نکردی
در کعبه و بت خانه و در صومعه هستی
یک نیم نگاهی تو به میخانه نکردی

ادامه مطلب ...

فردا سحری نیست .....


میخواهی بیا در دل من جای کسی نیست

این خانه ی ویران شده را بام و دری نیست

یک روز که کس داشت و نفس داشت و هوس داشت

امروز از آن شهر طلائی خبری نیست

بیچاره از آن گشت که صد تیر جفا خورد

ویرانه از آن شد که او را گهری نیست

از کوچه و پس کوچه و از شهر کشیدند

میمیرم از آن درد که اورا نظری نیست

پروانه ی با ناز و ادا گفت به شمعی

بگذار که بمیرم به برت چون سحری نیست

شادم که مرا گوشه ی میخانه نشاندند

اینجاست که از محتسب و شیخ اسری نیست

آهسته بیا باز بهــــــار آمده از راه

روزی تو نیایی که بگویند پدری نیست

بی وفـــــا ....


باز در کنج دلت مرغ دگر مهمان است
ما پریدیم و برفتیم به ما زندان است
روزها عاشق هر بی سر و پا میگردی
دل شکستن چقدر وای ترا آسان است
تو نپرسی که چرا هر شب و روز  مینالم
دیده باز از غم یاد تو چرا گریان است
خانه ی دل که مرا منزل و ماوای تو بود
بیخبر ماندی نگفتی که چرا ویران است
رفتی و بار دگر خنده زدی شاد شدی
نازنینم تو برو مرغ دلت مهمان است

ادامه مطلب ...