نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

شهیــــــــــد ......

شهیــــــــــــــد   .........

از ما خبر نداری ما جان به تن نداریم
خاموش شهر دردیم حرف و سخن نداریم

دل بود گلاب باغی از این دیار بردند
برگ خزان زردیم دشت و چمن نداریم

هر سو پریده رفتند پروانه های شهرم
با بی وطن بگوئید ما هم وطن نداریم

هر غنچه گل که داشتیم پر پر به باد غم شد
ما لاله های دردیم ما یاسمن نداریم

دیشب به خواب دیدم آمد شهید شهرم
میگفت که یاد ما کن ما هم کفن نداریم

یارب تو لایزالی یکبار تو دل بسوزان
بی دست و پا و چشمیم کام و دهن نداریم

آشنــــــــــــــــــــا ......

آشنــــــــــــــــــا .........

همین است رسم دل باختن وفا کردن بلد هستم
تو میخواهی بخواه جانم فدا کردن بلد هستم

به من گفتند خدایی است پناهم بر خدا کردم
به زیر لب ترا خواستم دعا کردن بلد هستم

چه زیبا است که تو امشب به آغوش دلم هستی
مرا مست دو چشمت کن گناه کردن بلد هستم

مگو از عشق بیزاری مگو از عشق بیماری
دلت را هدیه کن با من شفا کردن بلد هستم

خزان از من گریزان است تو فصل نو بهارانی
مرا عشق است دارویم دوا کردن بلد هستم

اگر روزی بیازارند دل شیدا و زیبایت
برای دشمنانت گو جفا کردن بلد هستم

نــــــــــامه .......

نــــــــامـــــــه  .......

من عاشقانه شعر خدا را نوشته ام
از مستی نگاه تو هر جا نوشته ام

هر بار سر به دامن پاکت گذاشت دل
بی آشنا بی کس و تنها نوشته ام

امشب غروب سرد خزان است تو نیستی
در برگ برگ خسته ای گلها نوشته ام

با من چه کرده ای که مرا مست کرده ای ؟
هر بار از برای تو شبها نوشته ام

بیمار چشم شوخ تو گشتم دگر مپرس
با هر سرود اشک به دریا نوشته ام

دلبسته نیستم به زر و زیور و طلا
شعری برای عاشق شیدا نوشته ام

امروز رسیده است که بخوانی نامه ام
دارم ترا دوست  .......چه زیبا نوشته ام