نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

غلغل اشک ....... « مخمس »


چه میبینم دراین غربت هزاران زخم رسوایی
رهایم کن به کوی غم ندارم تاب شیدایی
نمی آرد کسی دیگر مرا جام شکیبایی
چه با من میکند هرشب مرور حس تنهایی
دلم لبریز ماتم شد چرا اخر نمی ایی ؟

چرا بشکسته بال هستی چرا کنج قفس هستی
چرا تنهای تنهایی چرا بی کوی کس هستی
نشسته در کنار باغ ولی با خار و خس هستی
چگونه بگذرم از تو که با من همنفس هستی
از آن روزی که دل بردی به یک عشق مسیحایی

به خواب دیدم که خندانی خوشست لبهای خندانت
کنم جانم فدای تو شوم شیدا و قربانت
دل و صد ها دل دیگر شده هر روزه حیرانت
هوایی میشوم هردم بیاد جلد چشمانت
نگیر از من من ما را در این بحر تماشایی

توئی بال و پر شوقم توئی عقبا و آغازم
توئی آهنگ تنهایی توئی زیبا ترین سازم
به تو گویم حدیث دل نویسم قصه ی رازم
بزن گل خنده ی امشب سرا پا شعله ور سازم
که این آتشفشان دل سروده شور شیدایی

به باغ امروز میبینم شقایق ها گهر دارد
هوای خلد برین را چمن زاران سحر دارد
هنوز بلبل به شوق گل به گلبنها نظر دارد
بهاران آمده گلشن هیاهوی دگر دارد
بنوشان جرعه ی عشقی از آن شهد شکیبایی

ترا چون واژه های ناب کنار دفترم جویم
گل باغ خیالت را دمادم هر طرف بویم
بگو آخر کجا هستی نمی آیی دگر سویم
چرا باید برای تو غزل از بیکسی گویم
میان غلغل اشکی که میجوشد چو دریایی

بنوشم از گل رویت سحر من شبنم عشقت
شوم محو تماشایت بجویم عالم عشقت
نمی بینم دگر اینجا کسی را محرم عشقت
طلایی کرده ای دل را میان زمزم عشقت
بیا امشب رهایم کن ازاین  زنار رسوایی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد