آب حیات ......
باز عشقی در دلم فریاد و غوغا میکند
چشم شوخ دلبری هنگامه بر پا میکند
باز میبینم که سر تا پا وجود عاشقم
غنچه از بوستان عفت را تمنا میکند
سینه جایی نیست هرکس سر زده مهمان شود
هر گل زیبا وفا کرد در برش جا میکند
گفتمش آب حیاتم بوسه ای لعل لب است
این نمیدانم چرا ... امروز و فردا میکند
دلبری دارم که جانان دل و جانم شده
اشک هجرش دیده را دریای دریا میکند
آمدی این جا بمان باغ وفا دشت صفاست
شعر من وصف ترا هردم به دلها میکند