دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
من از امروز
من از فردا
من از فردای بی فردا میترسم
من از صبح که خاموش است
من از شام که دلگیر است
من از هر شب
من از شبها میترسم
من از افسانه ای غربت
من از ظلم بشر در کوچه های درد
من از اشک یتیمی بی کس و تنها میترسم
من از جهل و جهالت
از غرور سرد آدمها میترسم
من از باغی که رنگ گل ندیده
من ازچشم شقایق بی کفن مرده
من از هر دشت خشکیده
من از هر سنگ ........
من از هر کوه ...........
من از صحرا میترسم
من از چشمان پر از اشک
من از قلبی که دیگر خالی از احساس و تنهائیست
من از گریه
من از دریا میترسم
مرا باور کن ای جانم
تو زیبا دختر نازم
که من از لحظه های خسته ای پائیز
من از دنیا میترسم
من از کفر و من از ایمان
من از همسایه ای شیطان
من از بیگانه با قرآن
من از آن عالم بالا میترسم
محمد
چهارشنبه 26 خردادماه سال 1395 ساعت 13:15