نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

فردا سحری نیست .....


میخواهی بیا در دل من جای کسی نیست

این خانه ی ویران شده را بام و دری نیست

یک روز که کس داشت و نفس داشت و هوس داشت

امروز از آن شهر طلائی خبری نیست

بیچاره از آن گشت که صد تیر جفا خورد

ویرانه از آن شد که او را گهری نیست

از کوچه و پس کوچه و از شهر کشیدند

میمیرم از آن درد که اورا نظری نیست

پروانه ی با ناز و ادا گفت به شمعی

بگذار که بمیرم به برت چون سحری نیست

شادم که مرا گوشه ی میخانه نشاندند

اینجاست که از محتسب و شیخ اسری نیست

آهسته بیا باز بهــــــار آمده از راه

روزی تو نیایی که بگویند پدری نیست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد