بیـــــــوفـــــــــآ ............
آمد و شهر دلم زیر و زبر کرد و برفت
حال شبهای مرا سخت بدتر کرد و برفت
دم دروازه نشستم که شایـــــــد نرود
با رقیب آمد و از کوچه گذر کرد و برفت
هیچ در شهر نبود حرف و سخن از غم ما
دشمن و دوست مرا خوب خبر کرد و برفت
گفته بود از سر لطف سرزده آید به برم
چشم ما منتظر شام و سحر کرد و برفت
قاتل دیده ای خود دید به خون میغلطد
بیوفا آمد و یکبار نظر کرد و برفت