دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
باز در زورق تنهایی شب
میروم تا دل دنیای دگر
میروم تا که به خورشید سحر
شام چشم سیه ات
یاد کنم
و به دامان یکی دشت خدا
از غم عشق تو فریاد کنم
چیست در غربت گلبرگ بهار
که هنوز خنده نکرد شاد نشد
ریخت از شاخه ای پر بار درخت
هیچ آباد نشد
نه به دشت
نه به باغ
نه به کوه
نه به آرامش گلهای شبو
همه جا پای دلم برد مرا
همه جا سر زدم و پالیدم
پیش هر شبنم اشک
تا دم صبح نماز
نالیدم
من ترا هیچ نکردم پیدا
گوش کن قصه ای غمگین دلم
ثانیه های غم تنهایی من
چقدر دشوار است
من ترا میخواهم
محمد
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1394 ساعت 10:41