نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

دل ......


خدایا ای دل مسکین تو امشب باز تنهائی
نگیرد کس سراغ تو نه با یاری نه با مایی
گهی از ناز میخندی گهی چون لاله دلخونی
گهی خاموش و افسرده گهی از درد گویایی
هزاران زخم نامردی ترا در سینه میبینم
تو چون آیینه ی زیبا چقدر طناز و زیبایی
ز چشمت روزگاری است که بارانی نمی آید
اگر طوفان رسد از ره تو چون امواج دریایی
برایم بهتر از جانی تو ای غمگین و مسکین دل
خدا داند فریبایی   خدا داند دلارایی 

نوای پیری ....




مرگ ایام جوانی که رسید یار برفت
گل نچیدیم وخزان آمد و گلزار برفت
آرزو های دل ما همه چون اشک چکید
فرصت عمر ببین لحظه ی دیدار برفت
ماه و خورشید که هر روز مرا میجستند
شام پیری چو رسید از سر دیوار برفت
اینقدر غره مباش ناز مکن عشوه مده
کس خریدار تو نیست گرمی بازار برفت
روزگاریست که شب همدم آغوش من است
مستی و شور جنون دیده ی بیدار برفت
فلک از دست تو تا صبح قیامت نالم
آنکه میخواست ترا با دل بیمار برفت

از نا امیدی ها .....


وای از دنیای فانی من امیدی خواسته ام

از سفر کرده عزیز خود نویدی خواسته ام

شام من هرگز نمی گردد سحر خورشید کو

از خداوندان شب صبح سپیدی خـواسته ام

سر نهادم بـــر درت قربان کنی جانا مرا

آرزو دارد دلم چون خود شهیدی خواسته ام

بارها بوسیده ام محراب ابرو در نــــماز

از دل تنگم ترا آری  حبیبی خواسته ام

گفته بودی با بهاران میرسی روزی ز راه

از میان نـا امیدی ها امیدی خواسته ام

چــــه میکردم ....


اگر در سینه ات ماوا نمیکردم چه میکردم
اگر دل را به تو شیدا نمیکردم چه میکردم
تو چون رفتی و من دیشب به یادت ناله ها کردم
اگر هردم فغان و آه نمیکردم چه میکردم
به من از آسمان آبی چشمت سخن گفتند
اگر روزی به چشمت جا نمیکردم چه میکردم
هزاران قطره اشکم را که فرش کوچه ها کردم
دل بشکسته را رسوا نمیکردم چه میکردم
کنار آسمان شب به دونبال تو میگشتم
اگر یک اختری پیدا نمیکردم چه میکردم
سحر گاهان که بلبل شکوه از خار چمن میکرد
اگر اشک شبنم گلها نمیکردم چه میکردم 

یـــــــار مـــــنی ......


تو اشک خاطر چشمان انتظار منی
بهار و باغ و چمن دشت لاله زار منی
به آسمان خدا گشتم و ستاره نبود
تو ماه و اختر زیبای شام تار منی
به کف گرفته رقیبان من هزاران تیر
هراسی هیچ ندارم که دوستار  منی
خزان عمر رسید و نمیکنم پروا
چو دیده ام تو گل و عطر هر بهار منی
دعا کنم که ببوسم دو چشم مست ترا
شنیده ام همه گفتند تو بیقرار منی
خوشا به حال دل من که سخت مینازد
که در میان همه عاشقان تو یار منی

افسانه نیست ....


هیچ یاری با خبر از این دل دیوانه نیست
سوز و غم در سینه دارم همدمی در خانه نیست
قصه ی فریاد مارا شمع میدانست به شب
دود و آهش بود از ما از غم پروانه نیست
جام را بشکست ساقی نوبت ما چون رسید
مست مستم از نگاهش حاجت پیمانه نیست
هر نفس چون میکشم برگی فرو ریزد زعمر
خانه در خاک کردن ما قصه و افسانه نیست
بلبلان جمعند ومدح صورت نازش کنند
قیل و قال برپاست امروز لذتی در دانه نیست
داغ بر دل مانده از جور و جفایت باز گرد
خانه ات اینجاست جانا منزل بیگانه نیست

بر گـــــــــرد .......


ای نازنین ستاره ی شبهای غربتم
دیریست که رفته ی
دیریست که چشم ناز ترا آسمان نداشت
دیریست که باغ و باد
ز عطرت نشان نداشت
ای آرزوی دل
از خلوت شبانه ی من بیخبر شدی
ای لحظه های صبح خدا
ای دعای شب
دیوانه میشوم چه کنم
بی اثر شدی
ای لحظه های شاد
ای پاکترین ترانه ی  زیبای زندگی
دیدم ز کلبه ی دل من پر کشیده ی
از سینه ام بسوی دگر سر کشیده ی
رفتی و رفتنت دل مارا شکست و ریخت
این آسمان مهر مرا زیر و رو نمود
با اشک و ناله ها دل من گفتگو نمود
ای نازنین ستاره ی شبهای غربتم
بر گرد و باز بیا
چشمم به راه آمدنت گریه میکند
پر پر زنان بیا
از آسمان بیا
از بهر جان بیا
تو پاکترین فرشته ی دنیای هر غزل
از بهر توست که خامه ی شعرم جوانه کرد
از بهر توست که بلبل گل غنچه های باغ
در سینه خانه کرد
بر گرد و باز بیا
ای نازنین ستاره ی شبهای غربتم

بـــــوی بهشــــــت ........


زیبا ترین ترانه ی شب در نگاهی تست
ماه و ستاره های غزل در ثنای تست
هر صبح که میتپد دل گلبرگ های شعر
هر سطر و هر کلام و نوایش وفای تست
فرش کرده اند دل به بر کوچه های باغ
آوازه بود که روی گلی جای پای تست
گویند که دست مهر خدا ساخته است ترا
آرامش شکسته دلان از دوای تست
هر شبنمی که بوی بهشت میدهد به شهر
دانسته بلبلان که همانجا هوای تست
دیدار دیده ی تو مرا مست میکند
آهسته باز گرد و بیا دیده جای تست

شفـــــای منــــی ........


شادم ای دوست که در سرای منی
عطر گلهای با صفای منی
صبح که دارم ثنا به حضرت دل
باورم میشود دعای منی
ناز چشمان مست و دلکش تو
گوید هر لحظه ی شفای منی
خوش بهشتیست به آشیانه ی من
چون تو باغ و گل هوای منی
در نمازی و رشک کشته مرا
گر چه دانم که با خدای منی

سر سجده نهم به پای دلت
آسمان گفته ره گشای منی
عاقبت شام ما سحر گردد
نور خورشید آشنای منی

خدا نمی بخشد .......


هوای غربت دنیا صفا نمی بخشد
دل شکسته ی مارا شفا نمی بخشد
تو صبح زود کجائی که از نیایش تو
نگاه پاک تو مارا دعــا نمی بخشد
به گرمی دل تو خو گرفته بود دلم
چه سازم اینکه دل من ترا نمی بخشد
امید خاطر شبهای غربتم بودی
کسی برای غریبی پناه نمی بخشد
بگو چه شد که فراموش کرده ی نامم
عزیز و مونسی مارا وفا نمی بخشد
بیاد توست که روزی  ترا چنین گفتم
کسی که میشکند دل خدا نمی بخشد

گلـــــــــــه ......


شکسته دل شدم از دست ناکسان بسی
ننالم هیچ ننالم ز جور هم نفسی
مرا به دشت و بیابان رها چو میکردند
یکی نکرد سوال او کجاست با چه کسی
اگر چه بال و پرم را شکسته اند اینان
خوشم به کوچه ببینم ز روزن قفسی
نمیشوم دگر از چشم نازنینی مست
ندارم هیچ امیدی نکرده ام هوسی
به باغ الفت یاران کجا گلی یابی
شکسته شاخه ببینی هزار خار و خسی

دیــــــده و دل ....


در خلوت گوشه ی باغ کوچک خانه ی  ما
دیریست
قصه ی از باران و باد نیست
حرفی از شقایقها نمی زنند
سخنی از دل های شاد نیست
کسی از لاله ی داغدیده چیزی نمیگوید
دیریست سبزه ها سکوت کرده اند
بلبلی که در شاخه ی درخت گیلاس
نشسته
دیگر چهچه نمیزند
نوای گنجشکهای شلوغ دیگر به گوش نمیرسد
پروانه های رنگین دیگر هوس پرواز ندارند
فقط
فقط صدای غنچه های گل رز را میشنوم
که شعر ترا زمزمه میکنند
و هوای ترا تنفس میکنند

راستی میدانی چند یست تو در دیده و دل
خانه کرده ی


پدرم میگفت .....

پدرم میگفت
همیشه برای دیدنم که زنده هستم عجله کنید
چون راضی نیستم بعد رفتنم عکسم را به قاب طلائی
گوشه ی دیوار زندانی کنید

پدرم میگفت
مبادا پسرم از باغچه خانه گلی برای اتاقم
بیاوری  . چون من فردایش توان دیدن
چشم بلبلان باغ را ندارم

پدرم میگفت
مبادا وقتی از کوچه رد میشوی پسرت را
بغل کرده ببوسی
چون پسر کوچک همسایه هر روز از پنجره
منتظر و چشم به راه پدر شهیدش است

پدرم میگفت
دلت را با آمدن هر بهاری خانه تکانی کن
نگذار گرد و خاک کدورت در گوشه هایش جا پیدا کند

و پدرم هیمشه این شعر را زمزمه میکرد

تا زنده ایم لطف خود از ما مکن دریغ
بعد از وفات کس به کس احسان نمیکند

زم زم دوست ......


گواز چی نظر بر دل دیوانه نکردی 
لطفی تو به این خانه ی ویرانه نکردی
میسوخت پر و بال مرا آتش شوقت
آخر تو چرا رحم به پروانه نکردی
لب تشنه نشستم به برت تا به سحرگاه
ازجام لبت دعوت پیمانه نکردی
صد بار صفا کردم و تا مروه دویدم
آشنا به لبم زم زم جانانه نکردی
در میزنم هر روز و به دنبال تو هستم
از بهر ثواب وارد آن خانه نکردی
در کعبه و بت خانه و در صومعه هستی
یک نیم نگاهی تو به میخانه نکردی

ادامه مطلب ...

فردا سحری نیست .....


میخواهی بیا در دل من جای کسی نیست

این خانه ی ویران شده را بام و دری نیست

یک روز که کس داشت و نفس داشت و هوس داشت

امروز از آن شهر طلائی خبری نیست

بیچاره از آن گشت که صد تیر جفا خورد

ویرانه از آن شد که او را گهری نیست

از کوچه و پس کوچه و از شهر کشیدند

میمیرم از آن درد که اورا نظری نیست

پروانه ی با ناز و ادا گفت به شمعی

بگذار که بمیرم به برت چون سحری نیست

شادم که مرا گوشه ی میخانه نشاندند

اینجاست که از محتسب و شیخ اسری نیست

آهسته بیا باز بهــــــار آمده از راه

روزی تو نیایی که بگویند پدری نیست

بی وفـــــا ....


باز در کنج دلت مرغ دگر مهمان است
ما پریدیم و برفتیم به ما زندان است
روزها عاشق هر بی سر و پا میگردی
دل شکستن چقدر وای ترا آسان است
تو نپرسی که چرا هر شب و روز  مینالم
دیده باز از غم یاد تو چرا گریان است
خانه ی دل که مرا منزل و ماوای تو بود
بیخبر ماندی نگفتی که چرا ویران است
رفتی و بار دگر خنده زدی شاد شدی
نازنینم تو برو مرغ دلت مهمان است

ادامه مطلب ...

دعای صبــــــح .....


رها نمیکنم امشب در سرای ترا
که تا رقیب  نچیند گل هوای ترا
تو عطر غنچه ی نازی به شهر کوچک دل
شنیده ام ز دلم تا سحر  نوای ترا
فلک برای من از آسمان نمی گوید
ز بس به ناله و سوز گفته ام دعای ترا
به ناز و عشوه اگر غرق حسن خویشتنی
دعای کن دم صبح بشنوم صدای ترا
نمی روم که بخوابم به شوق منتظرم
ببویم عطر تنت عطر غنچه های ترا
ز درد قامت تو بلبلان خبر گشتند
به سوز دل همه جا خواستند شفای ترا
بگو به من تو کجائی خدای من داند
به سر که یاد تو دارم به دل هوای ترا
بهانه میکنم اینجا نشسته ام تا صبح
ببوسم آری ببوسم که جای پای ترا

مرا گناهی نیست ....


بمیرم اینکه مرا در دل تو جائی نیست


گل شکسته ی باغم مرا هوائی نیست


به  شهر و کوچه دویدم کسی مرا نخواست


به دشت بیکسی دیدم که آشنائی نیست


جهان به خانه ی نامرد و بیوفا ماند


به عاشقی که وفا میکند پنائی نیست


چگونه از دل سنگ تو نازنین گویم


به چشم مست سیاه تو هم وفائی نیست


مرا به ماه و ستاره قسم که تا دم صبح


بجز نوازش دستان غم صدائی نیست


اگر چی پیش رقیب مرگ من تو میخواهی


خدا گواه ست  عزیزم مرا گنائی نیست

گلــــــــــه ....

مرا به گوشه ی باغ بیتو آشیانه نبود

بهار و باد نبود سبزه و جوانه نبود

سرود عشق نگفتند به شهر تنهائی

خموش بود جهان و به شب ترانه نبود

به کوچه کوچه که گشتم نبود کسی جز غم

به هر دری که زدم عاشقی به خانه نبود

هوای خرمن گلهای دامنت دارم

به برگ برگ بهار از تو یک نشانه نبود

هزار بار غزل گفته ام برای دلت

نگاه چشم سیاه تو شاعرانه نبود

به زلف پیچ و خمت تا سحر کنم بازی

چو ماه صورت نازت به خواب نشانه نبود

چقدر درد و غمت میکشم درین غربت

به صبح پاک بهار قصه ی شبانه نبود

بخواب هم نفسم زانکه در دیار دلت

کلام عشق نبود حرف عاشقانه نبود



هوای آشیان .....


در این غربت سرا بیمارم و دارم فغان امشب

هوای کوی او دارم هوای آشیان امشب

نیاساید در این بستر دل بشکسته ام از درد

خدا هم بیخبر مانده ز حال این جهان امشب

مرا ترسانده راندند از در میخانه ها ساقی

که گشته محتسب با شیخ آنجا پاسبان امشب

همه دلها پر از  درد و همه چشمان پر از اشکند

نمی یابم در این غربت کسی را همزبان امشب

شب پر درد و تاریک است نمی دانم نمی دانم

به کی افسانه ام گویم به کی من داستان امشب

عزیــــــــــزم ......


به کوچه های دلم عطر هر ترانه ی تست
صفای شعر و غزلهای عاشقانه ی تست
به زلف پیچ و خمت تا سحر کنم بازی
که دست گرم خیالم به روی شانه ی تست
هزار حسرت و غم میخورم در این پائیز
که مرغ خسته ی دل کنج آشیانه ی تست
تو بوسه میزنی امشب به صورتم از ناز
همیشه لحظه ی رفتن همین بهانه ی تست
اگر چه سخت غریبم کنار بستر تو
بنازم اینکه سرم خوش به هر فسانه ی تست
زمانه از چی مرا در برت نمیگیری
خط جبین من ازدست تازیانه ی تست
بمیرم از گل شعر و نوای هر غزلت
که لحظه لحظه ی عمرم تب ترانه ی تست

خدایا شکر .....

شاد و خوشحالم زمان مال من است
این زمین و آسمان مال من است
آن ستاره  آن گل  خورشید و ماه
در میان کهکشان مال من است
خاک از من آب از من دشت و کوهستان هم
غنچه های باغ از من باغبان مال من است
هر شکوفه هر گل و هر برگ زرد
هر بهار تازه و  فصل خزان مال من است
هر کجا پروانه دیدم عندلیب یا زاغها
با خودم شادم که جمله بلبلان مال من است
نعمتی در خوردن سیب و انار گویند است
میوه های ترش و شیرین جهان مال من است
از خدا من شاکرم من شاکرم
چون خدای عشق و جان مال من است


شعـــــــــر ....

بگذر از آن دلی که ندارد   هوای شعر
ای وای چی دلرباست خدا یا  صدای شعر
مست نگاه ساقی میخانه گشته ام
در کوچه ها به پاست به هر سو نوای شعر
باران اشک و ناله ی بلبل  به باغ نماند
جا مانده است به بستر صبح جای پای  شعر
گاهی که غصه تنگ کند آسمان دل
پروانه های  عشق بجویند صفای شعر
خوابم نمی برد تو کجائی که سر کنی
در بستر غمین دلم لای لای  شعر

خزان مهــــــر ...

دلم شکسته و امشب  ز درد یار مگو

ز سوز و ناله و فریاد بیشمار مگو

اگر ستاره ندارد شبم مپرس از من

ز غصه های غم انگیز شام تار مگو

کجا تو رفته  ی از حال ما نمی پرسی

به انتظار تو مردم ز انتظار مگو

ز سرنوشت مکن  شکوه این قضای تو نیست

گناه  یار اگر است ز روزگار مگو

چرا به لاله زنی تعنه های بی مهری

دلت که داغ ندیده ز داغدار مگو

بلای قامت گل را شبانه میگیرند

به برگ خسته  ی پائیز از بهار مگو

بیا که مرگ بهاران به ناز می آید

به بلبلی که خموش است ز گلعزار مگو


لطف ...

آنجا که نقش پای تو باقیست جان ماست

گلفرش مقدم تو عزیزم نشان مــــــــاست

در کوچه ها هوای تو کـــــــــــــردم ندیدمت

دامان خون گرفته ی خورشید از آن ماست

صد غصه ی که تا به سحر میخورم ز هجر

عادت نموده ام که فقط آب و نـــان ماست

مــــــــــــــا را کنار غنچه و گل جستجو مکن

هر جا که برگ زرد خزان است مکان ماست

ای آشنا به سوی دلم یک نظر بـــکن

با اینهمه نوازش غم کی توان ماست

گـــــر یــــز .....

دگر به کوی تو امشب  سحر نخواهم کرد

به آن دلی که نبودم گذر نخواهم کـــــــرد

هزار ماتم کبراست شــــــــــام تنهائی

کسی ز حال دل خود خبر نخواهم کرد

اگـــر ستاره شوی آسمان زیبا را

دگر نبینمت آنجا نظر نخواهم کرد

به دیگری دهم این دل که قدر من داند

خــــدا گواست عزیزم ضرر نخواهم کرد

گریسته ام چی بسا روز و شب به یاد تو من

بمیرم از غـــــــــم و درد ناله سر نخواهم کرد

به هر طرف که سفر میکنی خـــدا یارت

دگر به کوچه و شهرت سفر نخواهم کرد

انتظار ......

مست مستم از دوچشم مست و شهلایش هنوز

کی فراموش میکنم آن قد بالایش هنوز

تا سحر دست مسیحایش کنار بستر است

زنده ام میخواهمش عطر نفسهایش هنوز

شمع آرام میشود خاموش میگردد ولی

چشم دل بیند که میبینم رخ نازش هنوز

فرش ره کردم گلستانی که می آید ز راه

بوی ناز و عشوه دارد غنچه گلهایش هنوز

دست های خسته ام حس میکند اندام او

محو و دلشادم ز لعل و شهد لبهایش هنوز

بی وفا کی میشود دل باز میگردد شبی

انتظارم انتظار ماه تابانش هنوز

نا امیـــــد ...

تا زنده ام امید به فردا نمیکنم

دل کنده ام ز یار خدایا نمیکنم

چون لاله ها که مرگ بهاران ندیده بود

فریاد زار و ناله به صحرا نمیکنم

مست شراب شعر تو بودم تمام شب

دیگر هوس به ساقی و مینا نمیکنم

ای آسمان ستاره ی غمگین شب کجاست

هر گوشه ی که است تماشا نمیکنم

میگفت عاشقم ولی حرفش بهانه بود

از سنگدلان وفا تمنا نمیکنم

یکدم نگشت به لعل لبش آشنا لبم

دیگر نثار بوسه به لبها نمیکنم

گفتم دعا کن که بمانم به عشوه گفت

دست دعا به عالم بالا نمیکنم

میبرد سیل اشک مرا لحظه ی وداع

ترسی من از تلاطم دریا نمیکنم

ای مرگ غریب شهر شدم سر نمیزنی

دیگر هوس به بودن دنیا نمیکنم

احساس پاک شاعری را زیر پا نمود

گویا که مرده ام که پروا نمیکنم

خوشـــــــم می آید .......

گردش چشم سیاه تو خوشم می آید

موج دریای نگاه تو خوشم می آید

همچو مهتاب که بر ابر حریری تابد

تن و تن پوش سیاه تو خوشم می آید

چون چراغی که دل شب به مزاری سوزد

سوختن در سر راه تو خوشم می آید

در سپهر نگهم نور فشاند شبها

مهر من جلوه ماه تو خوشم می آید

جلوه گلشن اندام که دیدی ای دست

که خس و خار و گیاه تو خوشم می آید

بسکه در آتش هجران کسی سوخته ایی

اشک جان پرور و آه تو خوشم می آید

رفتی از خویش و کف پای که را بوسیدی؟

ای دل پاک گناه تو خوشم می آید

بیوفـــــــا ....

ای وای رها کنید کــــه دل بینوا تر است

این لخته خون سینه ی ما بیحیا تر است

اشکم که میشکست سکوت شب ترا

فریاد و ناله هــای  لبم بیصدا تر است

ما را به کوچه های غم انگیز شب مبر

آنجا ستاره هــــای خدا بیوفا تر است

زاهد هوس مکـــــــن که ببندی در ریا

آن باده نوش مست ز تو بی ریا تر است

تهمت به ما مزن که گنهکار شهر شدیم

یاری که میشکست دلی بیخدا تر است


عاشق .....

آنجا که شب شکسته دلان ناله میزدند

مســتانه مست گشته و پیمانه میزدند

آنجا که زلف ســــاقی میخانه را به ناز

دستان عاشقانه ی شان شانه میزدند

آنجا که اشک و آه فراوان چکیــــــده بود

سر را به سنگ و کوچه ی میخانه میزند

آنجا پریده بــــــــــــــــود ز کنج قفس حیا

نـــــــــاز و نگاه و عشوه به زولانه میزدند

آنجا نگفتم هیچ که ای وای عــــــــــاشقم

با سنگ و چوب و خشت چو دیوانه میزدند

دوا نشد ....

ﺑﺎ ﺍﯾﻦ  ﺩﻝ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﺸﺪ

 ﻣﯿﺪﯾﺪ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﮐــــــﻪ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺷﻔﺎ ﻧﺸﺪ

 ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺗﻦ ﯾﺦ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺵ

 ﯾﮑﺮﻭﺯ ﺧــﺪﺍ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺩﻋـــــــــﺎ  ﻧﺸﺪ

 ﻫــــــﺮﮔﺰ ﺳﺮﻭﺩ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﺩﺭﺩ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻧﺒﻮﺩ

 ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ ﺑﻪ ﺟﺰ ﻏﻢ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺑﻪ ﺟﺎ ﻧﺸﺪ

 ﻣﯿﺪﯾﺪﻣﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺩﻻﻥ ﺭﺍ ﻃﺒﯿﺐ ﺑـﻮﺩ

 ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺮﯾﻀﻢ ﺩﻭﺍ ﻧﺸﺪ

 ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﮐﻨﺎﺭ ﺩﻟﻢ  ﺑــﻮﺩ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﯼ

 ﭼﻮﻥ ﺍﺧﺘﺮﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﮐﯽ ﺍﻭ ﻣﺎﻝ ﻣﺎ ﻧﺸﺪ

 ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻨﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻫﻨﻮﺯ

 ﺁﻥ ﻋﻄﺮ ﻭ ﯾــــﺎﺩ ﺧﺎﻃﺮﺵ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺟﺪﺍ ﻧﺸﺪ

آری دروغ بود .......


ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻼﻡ ﻭ ﮐﻼﻣﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑــﻮﺩ

 ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺍﺷﮏ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﺁﻫﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑـــــﻮﺩ

 ﺣﺲ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﺭ ﺩﻟﺖ ﻭﻓﺎ

 ﺁﻥ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﺍﺩﺍﯾﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑــــﻮﺩ

 ﺑﺎ ﺻﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﺸﺴﺘﻢ  ﺑﻪ ﺑﺎﻡ  ﺗﻮ

 ﺁﻥ ﻭﻋﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺁﺑﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑـــﻮﺩ

 ﮔﻔﺘﯽ  ﻣﺮﺍ ﺗﻮ ﺗﺎ ﺩﻡ ﺻﺒﺢ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺩﻋـﺎ

 ﺗﻮ ﻣﺴﺖ ﺑﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﺩﻋﺎﯾﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ

 ﺑﻬﺮ ﺭﻗﯿﺐ ﻣﻦ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﯽ ﺯ ﻋﺸﻖ ﻭ ﺳﻮﺯ

 ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻫـــﺎﯼ ﻣﻬـــــــﺮ ﻭﻓﺎﯾﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ

 ﮔﻔﺘﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻏﻤﺰﻩ  ﺷﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻣﺮﺍ

 ﺩﺍﻧﺴﺘﻪ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺗﯿﺮ ﻭ ﮐﻤﺎﻧﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑـــــﻮﺩ

 ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﺎﻩ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﺮﺩﻣﺖ

 ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭﻗﺖ ﺻﺒﺢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑـــــﻮﺩ

 ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ ﻣﯿـــــﺮﻭﻡ ﮐﻪ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﮐﻨﺎﺭ ﺷﺐ

 ﺁﻥ ﺷﻬﺪ ﻭ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺍﯾﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻮﺩ

آخرین نامه .......

ای که هرگز نامه هایم را نخواندی

ای که هر گز شعر هایم را نخواندی

ای که هر وقت آمدم سویت

مرا نومید راندی

بشنو از من

میرسد روزی که اصلا من نباشم

اندرین  دنیا نباشم

ناگهان یادت آید

زانچه کردی 

زانچه اکنون  مینمائی

از عتاب و قهر و ناز و دوری و بی اعتنائی

ناگهان  پرسی نشانم

از همه یاران شعر

جمله گویند او دگر اینجا نیست

بیصدا مرد

مر د

اما با وفا مرد

چون شوی از مرگم اگه


پس پشیمان گردی و آئی به خاکم

گوئی ای غم دیده ی من

در چی حالی

در کجائی

هنوزم به یادم شعر شیرین میسرائی

گوش کن ای بهترینم

در جواب پرسش خود

هنوزم دوست میدارم ترا

       هنوزم از برایت شعر شیرین میسرایم

تو اگـــــــر میماندی ...

تا سحر نام تو تکرار زبان میکـــــــــــردم                 

           تو اگر میماندی

مقدمت فرش گل و لاله و جان میکردم                

            تو اگر میماندی 

دست و پا و سر و اندام ترا میشستم

موی شبرنگ ترا عطر فشان میکـــردم                   

            تو اگرمیماندی

آب پاک ملکوت وام ز حور میخواســـتم

تا دم صبح ترا غرقه به آن میکـــــــردم                  

           تو اگرمیماندی

ماه و خورشید به بند کرده به تو میدادم

گردن و دست ترا دانه نشـــــان میکردم             

           تو اگر میماندی

گرچه در کوچه ی ما نیست ز میخانه خبــر

شهد و شیر و شکر و می به خوان میکردم           

           تو اگر میماندی

آسمان باز کنار دل تو تنگ شــــده

از برای غم تو شور و فغان میکردم                      

          تو اگر میماندی

یک شبی تا دم صبح کاش ترا میداشتم

بهر تو سوز دل خویش بیان میکــــــــردم              

          تو اگر میماندی

هوای غربت ....

گناه نکرده در این شهر بیگناه  مردم

تو نیستی که ببینی چرا چرا مـــردم

هوای غربت و بوی  بهــــــــار تنهائی

کنار بستر غمگین لاله  هـــــــا مردم

چرا رقیب ندانست که با وفا بــــــودم

زدست مردم نامرد و بی  وفــــا مردم

دلم به دست تو دادم به خنده بشکستی

صدا نداشت شکستن که بی صدا مـردم

شراب سرخ لبت قطره های دارو بـود

چرا طبیب ندانست که بی دوا مــردم

پرنده کنج قفس ناله های هجران  کرد

به گریه گریه چنین گفت از جفا مـــردم

نمیشود که سحر عاشقانه بر گردی

کسی به تعنه نگوید که بینوا مــردم

دلم تنگ است .......


دلم تنگ است این شبها یقین دارم که میدانی

صدای غربت من را ز احساسم تو می خوانی

                 شدم از درد تنهایی گلی پژمرده و غمگین

                 ببار ای ابر پاییزی که دردم را تو میدانی

میان دوزخ عشقت پریشان و گرفتارم

چرا ای مرکب عشقم چنین آهسته میرانی

                تپش های دل خسته چه بی تاب و هراسانند

                به من آخر بگو ای دل چرا امشب پریشانی

دلم دریای خون است و پر از امواج بی ساحل

درون سینه ام آری تو آن موج هراسانی

                هماره قلب بیمارم به یاد توشود روشن

                 چه فرقی می کند اما تو که این را نمی دانی

 

بـــــه او .....

شادم که در سیاهی شبهای غربتم

یک اختری چو مهر خدا بر  سر  من است

در اوج آسمان وفا

در کنار عشق

استوره ی صداقت و نور

در بر من  است


من شادم از نوازش  دستان شعر او

دلبسته ام به شور صفا و حیای او

دزدیده میروم

که بجویم به صفحه ها

در کوچه های شعر

در دشت هر غزل

نقش ز  پای او


آن گل که باغ سبز بهار هدیه میکند

زیباست چون طراوت

صبح  بنفشه ها

پاکیزه است چو شبنم پاک

سپیده ها


میخواهم از خدا که بمانم کنار او

از  عشق و شعر  قصه کنم

از برای او

این هر کلام که میچکد از

خامه ی دلم

تقدیم به عفتش

هدیه به پای او

راز .....

افسانه  ی  این  دل  را بیگانه  نمی  داند
تو خوب  همی  دانی  جانانه   نمی  داند
این  کوچه و  پس کوچه صد  چال  و کپل  دارد
جز  رهرو    فهمیــــــــده  دیوانه نمی داند
شمعی  که  نمی  سوزد  در کلبه ی  ویرانی
از  درد  و غم و  رنجش  پروانه نمی  داند
در  عرش  خدا جا  کرد  بشکسته دل  تنها
اسرار  مقامش  را  شاهانه  نمی  داند
گنجیست به دل  پنهان میدانی نمی  دانی
در  خاک  نهان  ماندیم ویرانه نمی  داند
مستیم  به  چشمانی  در  شام و شب و  هر روز
این  راز  نهانی  را  مستانه  نمی  داند
تا  صبح  به میخانه  خمخانه  تهی  کردند
از  بو سه ی  هر  مستی پیمانه  نمی  داند

    من  بسته ی  تقدیرم در   کنج قفس  تنها
    از  واژه  ی این  حرفها  ذولانه نمی دانــــد

نازنین ..............

نازنین

قامت سرو تو گر خم بشود میمیرم
تاری از موی سرت کم بشود میمیرم

نازنین این دل من با رگ و خون تو یکیست
گر هوای نفست غم بشود میمیرم

عادتم است که از بهر دلم گریه کنم
گر ترا دیده شبی نم بشود میمیرم

آفتاب از تو که دنیای تو روشن باشد
گر ترا شام سیاه   هم بشود میمیرم

باغ و گلهای چمن شادی دنیا از تو
سهم چشمان تو ماتم بشود میمیرم

قصه و حرف پدر روشنی راه بود
دخترم گر دل تو غم بشود میمیرم

مولا علــــــــی ( ع )

امشب  که آسمان خدا گریه  میکند
دشت  و  دمن  زمین  و  سما  گریه  میکند
در  امتداد کوچه ی غمگین  زندگی
خاک  و  درخت  و  برگ  و  بنا گریه میکند
خونی  که  ریخت  ار  سر  مولای  ما  علی
ماهی  به آب  و   مرغ به هوا گریه  میکند
شمشیر خون  گرفته  ی شیطان  رو  سیاه
خونین  جگر  ز  شرم  و  حیا  گریه  میکند
گلهای  باغ  به  خلوت  تنهائی  بهار
امروز  به  سوز  و  درد  و  نوا  گریه  میکند
شمعی  که سوخت  تا به  سحر  در  کنار  دل
آرام و خسته  گفت  چرا  گریه  میکند
از  بهر  مردمان  فرو خفته  در  گناه
سنگ  سیاه کعبه  جدا  گریه  میکند
طفلی  که دیده  باز  کند در  حریم  دهر
گویند  برای  شیر  خدا  گریه  میکند

اشک غم


بر مزار مــردگان خویش نالــیدن چه سود؟

بی خبر از هم دگر آسوده خوابیدن چه سود؟

زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید

ورنه بر سنگ مـــزارش آب پاشیدن چه سود؟

 تا نفس دارد کسی  باید به درد او رسید

گریه و ماتم نمودن سیاه پوشیدن چه سود؟

با محـبت دست پیران را ،عزیز من ببوس

ورنه بر روی مـزارش تاج گل چیدن چه سود؟

یک شبـی با زنـده ها غــم خـــوار باش

ورنه بر خاک مزارش زار نالـیدن چه سود؟

تا زمـانی زنـده ایم از همدگر بیـگانه ایم

در عـــزاسر دادن فریاد و  بــوسیدن چه سود؟

گر توانی زنده ای را یک دمی تو شاد کن

در عـزا عـطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود؟

از برای سالـمندان یک گل خوشـبو ببر

تاج گل  بردن به خاک گور او چیدن چه سود؟

گر نرفتی خـانه اش تا زنـده است

خانه ای صاحب عـزا تا صبح خـوابیدن چه سود؟

گر نپـرسی حـال او تا زنـده است

 از برایش گریه و زاری و نالـیدن چه سود؟

سالها  رفت و نکردی یکدمی یاد مرا

جای خالـی مرا در خانه ام دیدن چه سود؟

گر فراموشت شدم رفتم ز پیش دیده ات

سنگ مر مر روی قبر من ترا چیدن چه سود؟

هدیــــــــــــــــــــــــــه ......

اگر  پنجه  های  بشکسته  ی  باد را
در لطافت  گلبرگ های  باغ 
 لمس  میکنی
اگر قطرات اشک  دلت  را
از  پس شیشه ی  غبار گفته ی  اتاقت
میبینی
 اگر برقک بشکستن قلب  ابر تیره  را
در  افق های  دور تماشا  میکنی
اگر  مرگ زیبا پروانه ی باغ  را  به دست
باغبان پیر  شاهد هستی
آب  را به  گواهی  میگیرم
و  باران  را  به  شهادت میطلبم
که  در  دشت های  بیکران خدا
فردای  زود
به جای  خار های هرزه و  فرسوده
گلهای  سرخ  شقایق  سر میزند
و  سرخی  خون  لاله  های دشت
در  رگهای  طبیعت عدل  زمان
سخاوت  داشتن  زندگی شیرین  را

      صمیمانه  به  عاشقان  هدیه  میکند

بـــــاور ...........

بی نهایت دوستت دارم ، اگر باور کنی
می توانی این سند را، ثبت در دفتر کنی

می توانی باورت را‌ ، از نگاهم بشنوی
یا بسوزانی به پای عشق و خاکستر کنی

شک نکن، ققنوسم و آتش، نمی سوزد مرا
بلکه از سوزاندنم، حال مرا بهتر کنی

امتحان عشق را، با نرخ جان ، پس می دهم
می توانی رد کنی، یا رتبه ی برتر کنی

آنچه می خواهی بکن ، اما مبادا عاقبت
غنچه ی نشکفته ی عشق مرا، پرپر کنی

باورت کردم که برحکم تو گردن می نهم
گرچه تبعیدم به شهر و کشوری دیگر کنی

در کنارت هستم و آنگونه جذبت می شوم
تا مرا هم مثل خود، مست می و ساغر کنی

او خواهد آمد .....


ای کاش  کسی ، با  دل  دیوانه نمی بود
در شهر خدا ،   خانه ی  ویرانه  نمی  بود
چون مست  و خرابند همه محتسب  و شیخ
در دست  بت  میکده ،  پیمانه نمی  بود
شمعیم که  ناچار  بسوزیم  به  محفل
هیچ  عاشق  جانسوز چو  پروانه نمی  بود
اشکی  به دل  غمزدگان  راه  نمی  داشت
غم  هیچ نمی بود  ، که  غمخانه  نمی  بود
گر  مهر  و وفا   بود  به  دل  ، آب زلالی
سوزی  به  دل  عاشق مستانه  نمی بود
دستان  نوازشگر  آن  لعبت زیبا
از  ظلم و  ستم کاش  به  زولانه  نمی  بود
این  مست که  پرپر  کند هر روز گلی  را
ای  وای  نمیشد  ، که میخانه  نمی  بود
بیچاره  نداند که چی گوید به  دو طفلش
شب  ماتم  بی  نانی ، به  هر خانه  نمی  بود
          یکروز  جمعه ،  عشق  خدا میرسد  از راه
          ای  کاش  جهان،بی  رخ جانانه  نمی  بود