نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

غمخـــــانه به غمخـــــانه


دیریست که میگردم کاشانه به کاشانه


دنبال پری رویی میخانه به میخانه


مستم ز دو چشم او در شهر سخن گویند


هر گوشه یکی هوشیار دیوانه به دیوانه


با جام لب لعلش غوغاست در این محفل


زاهد سر هم نوشد پیمانه به پیمانه


بگذار بسوزد شمع تا وقت سحر با ما


از عشق سخن گوید پروانه به پروانه


از برگ کلام من خونابه ی غم ریزد


بردند غزلم دیشب غمخانه به غمخانه


می آیی بیا جانا در خانه ی دل جا کن


ترسم که مرا جویی ویرانه به ویرانه

مغـــــــــرور ......


صد عشوه ی چشم تو کشیدیم کشیدیم


درد و غمت هـر لحظه خریدیم خریدیم


تا خانه کنم در دل سنگ تو یکی روز


بسیار بسوی تــــــو دویدیم دویدیم


گفتم کــه بخوانی غزل دیده ی مارا


چون اشک به هر صفحه چکیدیم چکیدیم


مست بودی و مغرور از آن مـاه جمالت


مانند تــو بی مــهر ندیدیم ندیدیم


در کنج دلم مانده هنوز زخم زبانت


این پیرهـــــــن صبر دریدیم دریدیم


بیچاره منم گمشده ی شهر دل خویش


بیهوده درین دشـــت دمیدیم دمیدیم

مست .......


باز دیشب ز غمت باده ی شبگیر زدم




جام ها پشت هم و شـــربت بیپیر زدم




گفته اند اینکه حرام است و گنه کار شوی




به خدا تا به ســحر چون شکر و شیر زدم




پای عقل و تن غمدیده و بیچاره ی خود




درب زندان خــــــــرابات به زنجیر زدم




مست و مـدهوش گل یاد ترا میچیدم




صد لگد بر در هر خانه ی تزویر زدم




بیوفا یـاد بگیر مهر و وفا از غم خویش




مانده در خانه هنوز گر چه هزار تیر زدم

یاد جوانـــــــــی .....


قدر امروز بدانید گهر از ما نیست


گل شاداب جوانی دگر از ما نیست


کوچه ها نقش قدمهای ترا پاک کنند


هر طرف بنگری یک بام و گذر از ما نیست


خواب بود قصه ی زیبای جوانی یاران


گوشه ی میکده و لعل و شکر از ما نیست


سخت غوغاست به اطراف چمن پائیز است


بلبلی چهچه زند باد سحر از ما نیست


یاد ما را بکنید تا که نفس در تن ماست


چه کنم باغ گل آری که خبر از ما نیست

گلــــــــــه ........


یاد آنروز که همسایه ی دلها بودم


عطر باغ و چمن و شبنم گلها بودم


بارها نام تو تکرار نمودم به زبان


شاد و دلباخته ی لاله ی صحرا بودم


موج های نفست بود هوای سحرم


تا بگیری به برم ساحل دریا بودم


رفتی و کردی فراموش خدا همراهت


بیتو افسرده و آواره ی شبها بودم


بیوفا هیچ نگفتی که  چه آمد به سرم


آن شب و روز که با یاد تو تنها بودم

وفـــــــــــــــــــا ....


با بوسه میشود که دهی تو شفای ما


دیریست نشسته ام که بیاری دوای ما


دل مست یاد روی تو است نازنین من


روزی گذر بکن که ببینی وفای ما


غم حلقه کرده باز تن خسته ام ولی


دارم امید به گوش تو آید صدای ما


آرام بمان کنار من ای آرزوی من


تا عطر پاک مهر تو گیرد هوای ما


باور نمی کنی که تو هستی امید من


گوش سحر شنیده  شبانه نوای ما


باز کن دلم که بوی وفا بشنوی از آن


از پشت درب بسته چه دانی بهای ما

شادم که آمدی ....



آمدی لحظه های درد و سکوت


تا خزان مرا بهار کنی


کنج دل آشیانه ی سازی


مرغ چشم مرا شکار کنی



شامها مرگ قصه ها میگفت


زندگی تلخ بود فسانه نداشت


بلبل باغ آرزوهایم


شور و فریاد عاشقانه نداشت



آه از آن برگ های پژمرده


که کنار دلم صدا میکرد


هر طرف داشت ناله و دردی


تا دم صبح خدا خدا میکرد



آمدی دیدمت شکوفه شدی


عطر زیبای هر ترانه شدی


مست دیدار دیده ات گشتم


از بهاران من نشانه شدی



آه ای روزهای خسته ی من


آسمانم ستاره باران کن


هر چه در دامن تو میبینم


جمع کرده نثار جانان کن



دوست دارم کنار باغ دلم


بنشینی مرا تو یار شوی


سالها جور بیکسی دیدم


من خزانم مرا بهار شوی

به خسی بهـــــــــا ندارد .....


مسپار به کس دلت را که دلش صفا ندارد


مشو عاشق نگاری که به تو وفا ندارد


به دیار پاکبازان سر و جان خود فدا کن


که بهشت سرد دنیا به خسی بها ندارد


چه هوای غم گرفته دل درد مند مارا


که به داروی طبیبی شبی هم شفا ندارد


تو همان گلاب حسنی که غرور و ناز داری


به خزان خسته بنگر که بهار بقا ندارد


به کجا روم بگویم غم غربت خودم را


که خدای آسمانها خبری ز ما ندارد

گل عشــــــق .....


دوست دارم  که بدانی غم پنهانی ما


قصه ی شور و جنون قصه ی ویرانی ما


سخت طوفان جفا است دراین دیده ی تر


از سر لطف ببین کلبه ی بارانی ما


هیچ کسی نیست به حال پدری رحم کند


از ته ی چاه بکشید آن مه ی کنعانی ما


گرچه در کنج قفس بی پر و بالم کردی


سجده ی خاک درت است به پیشانی ما


دیر کردی که بیایی غم ما چاره کنی


برهانی گل عشق از تن زندانی ما

دل تـــــــــــــو ........

بگو جانا دل تو منزل ماست


کنار سینه ات جان و دل ماست


بنازم شمع روی نازنینت


که هر شب آشنای محفل ماست


چمن غرق شقایق غرق لاله


هوای زلف پاکت حاصل ماست


بهانه میکنم رویت نبینند


نگویند دلبر او قاتل ماست


دعایم کن بیایم لحظه ی صبح


پر پروانه بال بسمل ماست


نمیدانم چرا دور تو جمعند


بگو آخر دل تو منزل ماست

بیا از مــــــــــا باش .......


گر کسی نیست ترا یار بیا از ما باش


یا نبود عاشق بسیار بیا از ما باش


تا سحر ناز و نوازش کنم آن حلقه ی موی


گر نداری تو خریدار بیا از ما باش


ماه و خورشید دهم هدیه ترا در دم صبح


تا ننالی ز شب تار بیا از ما باش


گل کنم فرش رهت تا در بوستان بهشت


شوی همبستر گلزار بیا از ما باش


جلوه مفروش به هر کوچه و پس کوچه ی شهر


هیچ مرو گوشه ی بازار بیا از ما باش


غصه دارد دلت از غربت و تنهائی باز


تا نگردی شب بیمار بیا از ما باش

سحـــــــر بـــده .....


ای آسمان برای شب من سحر بده


از نازنین دلبر نازم خبر بده


یکبار بگو کجاست که یادم نمیکند


بشکسته اند بال و پرم بال و پر بده


اشکی نمانده است مرا از فراق او


یکشب برای ناله ی من چشم تر بده


ما را که در هوای گلی خو گرفته ایم


از آب پاک لعل لبش زود تر بده


دیریست که نیست گوهر من در کنار من


یارب برای خسته دل من گهر بده


بی پا و دست نشسته ام و میروم ز یاد


امشب توان رفتن و پای سفر بده

سنگــــــــدل ......


میسوزم از جفای تو پروا نمیکنم


از کس وفا و مهر تمنا نمیکنم


دارم  به دل هوای ترا تا نفس کشم


یکباره هم امید به فردا نمیکنم


زنجیر های پای مرا کس ندیده است


در گو شه ی قفس خدایا نمیکنم


اشکی که است روان ز چشمان خسته ام


دیریست که رو به جانب دریا نمیکنم


از داغهای سینه ی ما بیخبر نبود


فریاد و ناله در دل صحرا نمیکنم


گفتم ببین کشته  ی خود را به خنده گفت


من دیده ام زیاد تماشا نمیکنم

صــــبر کــــن .......


میروی آغاز ویرانیست ما را صبر کن


گریه ها آرام و پنهانیست ما را صبر کن


دیده بستم تا نبینی قطره های اشک من


من چه سازم بیتو بارانیست ما را صبر کن


لحظه ی بنشین برایت حرف ها دارم عزیز


قصه ی دل سخت طولانیست ما را صبر کن


زندگی کی لطف دارد با من هم کاری نکرد


این دو سه روز عمر با ما نیست ما را صبر کن


دوست دارم کس نداند قصه ی درد مرا


یاد رویت عشق پنهانیست ما را صبر کن


قول دادم مهربانی ها کنم بهر دلت


دل شکستن نا مسلمانیست ما را صبر کن

مـــــرا باور کـــــن .......


دل من مال تو تنهاست مرا باور کن


خانه ی مهر تو اینجاست مرا باور کن


خلقی دلداده ی چشمان سیاه تو شدند


دیده ام غرق تماشاست مرا باور کن


شاید امروز نیایی به سر کشته ی خویش


مردن از بهر تو زیباست مرا باور کن


قصه ی سیل دو چشمم همه جا شهره شده


باغ دل گوشه ی دریاست مرا باور کن


صد هزار شعر نوشتند برای رخ تو


غزل ناب تو از ماست مرا باور کن


خانه ی عشق تو گرم است اگر می آیی


سینه را منزل و ماواست مرا باور کن

تمنـــــــــا .......


خسته ام از دل من عشق تمنا نکنید


بهر آبادی من کوشش بیجا نکنید


سرزمین دل ما سوخته از جور کسی


خاطر سینه ی ما غصه ی دنیا نکنید


آنکه میدید که آتش به بر ماست چو شمع


گرچه دارد به لبش خنده ی   پروا نکنید


ما چشیدیم شراب از لب خوبان جهان


لذتی نیست بدانید  شما ها    نکنید


تشنه لب نیستم اما ز تو من میخواهم


بهر هر تشنه لبی قصه ی دریا نکنید


خار دنیای ذلیل  میدهد    آزار ترا


گریه و سوز و فغان از دل شیدا نکنید


مرگ من میرسد آهسته یکی صبح بهار


بر سر تربت من ناله و  غوغا نکنید

هــــوای گـــــریــه دارم .......


لحظه ی بنشین کنارم من هوای گریه دارم


عاشقم آغوش پاکت را برای گریه دارم


هیچکس در غربتم مانند غمها یار نبود


با و جود بیکسی بازهم نوای گریه دارم


کس نمیگوید ما را یک خبر از غنچه ها


در کنار فصل پائیز هایهای گریه دارم


ای که بشکستی سبویم را ندانستی که هیچ


ساقی میخانه را من آشنای گریه  دارم


لحظه ی با  ما بمان تا ما نفس داریم به جان


سالها در خلوتم ماتمسرای گریه دارم


طاقتی دیگر ندارم دوستان باور کنید


از دل بشکسته ام امشب صدای گریه دارم

قصــــه ی زندگـــــــی ......


غم ز هر دروازه آمد شادمانی کرده ام


با لب شیرین یارم زندگانی کرده ام


تا بمانم در هوای غنچه های باغ دوست


در زمستان پای گلها باغبانی کرده ام


با خزان عمر گاهی میرسد پیری ز راه


گرچه پیرم با می و ساقی جوانی کرده ام


تا بدست آرم دل سنگ ترا ای نازنین


  بهر هر سنگ خیابان مهربانی کرده ام


دوست داشتم بشنوی افسانه  ی عشق مرا


تا سحر بیدار ماندم نغمه خوانی کرده ام


گر چه تلخ است روزگار با شعر شیرینش کنید


من که هر روز با غزل شیرین  زبانی کرده ام

گل بهـــــشت ...


به هوای عطر زلفت دل من بهار دارد


نه هراسد از خزانی که ترا نگار دارد


همه عاشقان چشمت به تو دل سپرده اند باز


که دو جام چشم مستت نشه  و خمار دارد


به کدام در در آیم که ترا شبانه بینم


به کنار ساقی آیا دل ما قرار دارد


تو فرشته ی زمینی تو گل بهشت و حوری


به خدا رسیده آنکس که ترا کنار دارد


به تو از دلم نگفتم که چه درد و غم کشیده


همه کس شنیده دردم دل بیقرار دارد

شادم کــــــه آمدی .....



وقتی که آمدی سحر از راه رسیده بود


خورشید بهانه کرده و در شب دمیده بود


جانم فدای مقدمت ای نازنین من


چندیست که دل به خاطر رویت تپیده بود


دیگر غمی نمانده مــرا چون تو با منی


کوچ کرده درد و ناله و غمها پریده بود


سرو که داشت عشوه به چشمان آسمان


از بهر بوسه کردن پایت خمیده بود


دیگر بمان که ماندن تو آرزوی ماست


شادم خدا دعای دل ما شنیده بود

همســـــــفــــر ......



مارا هوس چشم سیاه دگری نیست


در گوشه ی دل غیر تو ما را گهری نیست


افسانه ی هر لعبت زیبا که شنیدم


چون ماه رخت جلوه ی صبح و سحری نیست


عمریست به دنبال تو گشتم تو ندانی


جز صورت ناز تو مرا جلوه گری نیست


گفتم بپرم پر بزنم سوی تو آیم


کنج قفس از دست رقیب بال و پری نیست


صد بار تمنای تو کردم چه بگویم


جز کوی تو ای دوست مرا بام و دری نیست


بی باده و می مست گل روی تو هستم


ای خوبترین جز تو مرا همسفری نیست

عـــــــاشورا ....


گفتم برای شب ز چه پوشیده ی سیاه


داری تو باز ناله و فریاد و اشکها


گفتم چه است که اختری چشمک نمیزند


دیگر نبینم از رخ ماه تو یک نگاه


باران خون میچکد از ابر تیره ات


دامان دشت و کوه شده غرق لاله ها


ماتم گرفته بهر چه افلاکیان مگر


از هر طرف شنیده شود ناله و نوا


ای آسمان پر پر گلها ز بهر چیست


افتاده نور پاک تو در خاک نینوا


آمد کسی و گفت که روز شهادت است


روز شکستن  دل  اولاد  انبیا


روزیست که خون ضربه به شمشیر میزند


روز یست که حق بلند شود از دشت کربلا

انتــــــــظار .......


کاش که یکروز ز سر لطف مرا یاد کنی


دل بشکسته و غمگین مرا شاد کنی


سالها قصه ی از عشق نگفتی با من


وقت آنست که سخن گفته و دلشاد کنی


دل به کنج قفسی بی پر و بال افتاده


میکنم ناله و فریاد که آزاد کنی


چشم دارم که بیائی به سر بالینم


از کرم این دل ویران شده آباد کنی


میرود عمر نیاید گلی از فصل بهار


هر چه در گوش فلک ناله و فریاد کنی


میشنوی زمزمه ی عشق تو از تربت ما


یاد شیرین کنی یا قصه ی فرهاد کنی

یـــــاد بهـــــــــار .......



خوش آن زمان که باغ دل ما بهار بود


گل بود و سبزه بود و هزاران هزار بود


از شوق چشم نرگس و زلفان سنبلی


بی باده و شراب سر ما خمار بود


دستم بدست آن مه تابان کنار جوی


ما را علاج تشنگی لب  نگار بود


پروانه ها طواف رخش داشتند به شوق


هر سنگ و کوه دشت و چمن گلعذار بود


در کوچه های شهر فقط بوی عشق بود


هر جا صفا و مهر و وفا بیشمار بود


حالا در این خزان فقط خاطرات اوست


خوش آن زمان که باغ دل ما بهار بود

جهان نمی مانــــــــد .......


تو میروی و دلم شادمان نمی ماند


سخن دروغ نگویم که جان نمی ماند


به باغ هستی دنیا سراغ غنچه مگیر


ز جور باد خزان ارغوان نمی ماند


هزار قصه ترا خواندم و نگفتی هیچ


که در کتاب دلت داستان نمی ماند


شبی بیا که بمیرم برای آمدنت


دو لخته خون دلم جاودان نمی ماند


بنو شم از لب لعل تو تا شراب باقیست


ز دست ظلم رقیب در امان نمی ماند


شکسته اند ز بس تار و پود گلهارا


برای فصل بهار بوستان نمی ماند


بیا بمان کنارم که تا زمان با ماست


برای عاشق مسکین جهان نمی ماند


امیـــــــــدم ....




امیـــــــدم ......


تو بهاری و  ..... من


لحظه های خسته ی خزان


تو ستاره ی تو ماهی ...... تو خورشیدی


من آن ور جهان


تو آغاز سروده ی فصل یک کتابی


و من .....


آخرین صفحه ی سفید بی نام و نشان


ترا بلبلان باغ همیشه


نوازش دارند


مرا بشکسته دست گل آلود باغبان


وای تو ......


آری تو مطلع غزلی  هستی از حافظ


و من ... مقطع ام


مقطع بی نام و نشان


ترا خداوند پاکیزه تر از شبنم صبح آفرید


و منم  ....آب گوشه ی مرداب


آب باران


تو همای بلند پرواز آسمانها و


کهکشانهائی


و من .......


پر شکسته کنج غربت زندان


حرمتت میکنم بیا و زود بر گرد


چشم به راهم


نه با دیده  ام  حتی با جان .....

خزان عمــــــــــر ......



شب من سحر نگردد تو اگر نقاب داری


گل پاک و نازنینم چقدر شتاب داری


به هوای باغ زلفت همه دل به شوق دادند


نکند به چهره امشب عرق گلاب داری


نروم به کوی ساقی نخورم دگر ز جامش


تو به مستی نگاهت نشه ی شراب داری


نه ستاره ی نه ماهی نبود مثال رویت


به کنار نور خورشید تو رخ شهاب داری


دو سه روزی عذر من دار که نگشته ام فدایت


تو برای کشتن من چقدر شتاب داری


به برم بمان و بنشین که خزان عمر آمد


چه بهانه میکنی تو که هوای خواب داری

بهاری برسد یا نرســــــــد .....؟


من ندانم بخدا باز بهاری برسد یا نرسد

 

از پس کوه و چمن بلبل زاری برسد یا نرسد


دین و دل بسته به یک اختر زیبای شبم


وای آیا شب تاری برسد یا نرسد


مست و مغروری چرا خوبترین جلوه ی  ناز


باز در گوش دلت ناله ی یاری برسد یا نرسد


آتش گرم نگاه تو مرا سوخته است


شعله یا دود و شراری برسد یا نرسد


وقت صبح بلبل و پروانه به هم میگفتند


دست بشکسته ی باغبان به خاری برسد یا نرسد


این گل چیده شده خون دل ماست به باغ


من ندانم بخدا باز بهاری برسد یا نرسد

پـــــائیز عمـــــر ......



عمریست که چون ستاره ی شب های بیکسی


در خلوت خموش دل خویش نشسته ام


چشم امید به چشم سیاه تو بسته ام


از شام خسته ام



ابر ملال رنج به رخسار آسمان


چون دود پیج پیچ به مهتاب تنیده است


چشمک زنان غروب غم انگیز آفتاب


در قامت خمیده ی شبها دمیده است



در گوشه ی اتاق که بازهم هوای تست


افسانه ی نگاه تو تکرار میکنم


شعر و ترانه ها که سرودم برای تو


با خاطرات یاد تو بیدار میکنم



اندیشه میکنم که تو بودی بهار من


اندیشه میکنم که جهانم جهان توست


در گوشه گوشه های تن رنج کشیده ام


هر جا نشان توست



اشکی برای حسرت دیدار روی تو


امشب به خلوت که تو نیستی چکیده ام


از سطر سطر دفتر گلهای شعر خویش


بوی لطافت نگهت را شنیده ام



امروز اگر هوای دلم میکنی بیا


پائیز عمر لحظه ی فریاد درد هاست


آهنگ مرگ و قصه ی بشکستن دل است


سوز غم است و ناله ی بیداد درد هاست



امشب اگر هوای دلم میکنی بیا


ترسم که آخرین غزلم ناتمام شود


نادیده ماه صورت ناز تو نازنین


یکباره شام شود

آرزو .......


نمی شود که بیائی دلم بهار کنی


پریده مرغ خیال مرا شکار کنی


جوانه میزند امشب بهار در لب من


اگر ز آب لبت جرعه ی نثار کنی


به دشت خاطر  و تنهائیم فقط خار است


تو میشود که گذر کرده لاله زار کنی


شراب ساقی و میخانه کی کند کارم


ز چشم مست تو خواهم مرا خمار کنی


کجاست قصه ی زیبای عاشقانه ی تو


دعا کنم که بیائی دلم بهار کنی

کس بـــــا وفا نبود .....


دیگر کسی به درد دلم آشنا نبود
شادم به بیکسی که کسی با وفا نبود
در گوشه های غربت و تنهائی دلم
جز اشک از برای دل بینوا نبود
فردا که میرود ز بر ما بهار باغ
گویم مرا نوازش باد صبا نبود
از چشم مست ساقی میخانه کس نگفت
شادی و عیش و عشرت دنیا به ما نبود
صد بار به کعبه رفتم و هر بار گریستم
در مروه و صفا کسی با خدا نبود
از دیده خون چکید بیا نازنین بیا
غیر از تو در سلاله ی دل آشنا نبود

با غم دنـــــــــیا خوشـــم .....


عمر ها شادی ندیدم با غم دنیا خوشم
بسته ی زلف تو ام با ظلمت شبها خوشم
لاله ی داغدیده ام اما نه در کنج چمن
با دل خونین و غمگین دامن صحرا خوشم
نیست مارا همنفس در غربت  و آوارگی
زهر نامردی چشیدم با دل تنها خوشم
ناز ها میکرد به باغ هر روز نرگس در بهار
بلبلی میگفت آری با گل و گلها خوشم
چونکه فردا میرسد پائیز از راه های دور
با بهار لحظه ها تا صبح و تا فردا خوشم
مست بودم تا سحر افتاده پای کوزه ها
توبه کردم از شراب امروز با لبها خوشم
اشک در چشمان من فریاد خاموش میکند
کی هراس از سیل دارم با لب دریا خوشم
رانده اند ما را ز مسجد زاهدان کور دل
چون تو هستی در برم با گبر و با ترسا خوشم
سخت در کنج دلم افسانه ی یاد کسیست
کی ز شیرین قصه گفتم با غم لیلا خوشم
گرچه میلرزد دلم از غصه های دوریت
چشم در راه تو هستم با دل شیدا خوشم

بیــــــگـــــانه ........


افسوس دلت منزل و ماوای دگر بود
آن سینه ی یخ بسته ی تو جای دگر بود
افسوس فریب خوردم و دلبند تو گشتم
آن روح هوس باز تو شیدای دگر بود
هر بار گل مهر فشاندم به بر تو
دیدم دل تو فرش کف پای دگر بود
میگفتمت هر روز که تو غنچه ی نازی
صبح عطر تنت شبنم گلهای دگر بود
مست کردمت هر شام و سحر با می نابی
حاشا که لبت تشنه ی لبهای دگر بود
امروز که مجنون شده از جور و جفایم
آن دیده ی شهلای تو لیلای دگر بود

قصه ی شب .......

عاشقم گوشه ی چشم تو شده خانه ی ما
زمزم لعل لب توست به پیمانه ی مــا
مست مستیم و نداریم غــــم قصه ی شب
ماه رخسار تو شمعیست به میخانه ی ما
عاقلان دیده  و دل سوخته اند وقت نماز
مگر افتاده نقاب از رخ جـانانه ی ما
سر سودای تو داریــــم بیا تنهایم
تو خدا رحم بکن بر دل دیوانه ی ما
قلقل کوزه صـــدای نفس کوزه گر است
صد هزار حرمت جان است به خمخانه ی ما
سوختم وای چـــرا شهر نمیداند هیچ
کس نگیرد خبر از خانه ی ویرانه ی ما
میرسد عطر تنت وقت ســــــحر می آئی
روح دیگر تو ببخش پیکر پروانه ی ما

گــــل مــــریـــم .......


در این خلوت سرای دل هوای عاشقان باقیست
گل شببو گل مریم صفای  بوستان باقیست
نمی دانم چه موجی است در این دریای تنهائی
که کشتی ناخدا گم کرده را یک بادبان باقیست
اگر بشکسته است زاهد سبوی میفروشان را
به پای خلوت خمها دعای دوستان باقیست
فلک چون با دل بشکسته ما را باز تنها دید
بجای اشک حریر خون به چشم آسمان باقیست
نشستم شامها هر شب که سازم دیده فرش ره
سحر با ناز آرام گفت بده جانت که جان باقیست
طمع از سنگدلان شهر چرا داری هنوز ای دل
نگفتم بارها با تو مرا زخم زبان باقیست
برایم گریه خواهی کرد اگرگل فرش گورم نیست
بهار عاشقی ها رفت زمستان و خزان باقیست

امیــــــــــد ......


نفسی به دامن دل ز هوای یار داریم
به خزان عمر ننالم که ترا بهار داریم
ز دو  چشم مست و نازت چه صفای کنج باغ است
که ز نرگس و شقایق قدحی خمار داریم
مشنو ز دشمن ما که به کوچه کرده غوغا
که کنار خانه ی دل دو سه تا نگار داریم
همه روز و شب گریستی که ز غصه داغ داری
تو مگر خبر نداری که به سینه خار داریم
شب و روز و روزگارم همه یک ستاره جستم
تو قضای آسمان بین که شبهای تار داریم

عطـــــــــر تو ....


امروز چه غوغاست که شهر از تو سخن داشت
عطر بدنت لاله و ریحان و سمن داشت
در کوچه و پس کوچه و در شهر تو بودی
از شبنم لبهای تو لب جامه به تن داشت
هر جا که سفر کردم و  دیدم که تو بودی
زلفان خم و پیچ ترا باغ و چمن داشت
عمریست مرا همدم و همراز تو هستی
هر روز هوای نفست دشت و دمن داشت
ای وای نگویم که کجا مانده دل من
آنجا که دل و دیده ی پاک تو وطن داشت