نور خـــــــــدا ......
در خانه ای دل خانه نمودی همه جانی
در باغ بهشت عطر گلی روح و روانی
پروانه شدی شمع شدم بهر تو سوختم
تو در دل شب نور خدا نور خدایی
اینجا همه در خاک سر سجده گذارند
من سجده کنم خاک درت یار تو آنی
بیگانه خبر نیست که هر جا تو هستی
در فکر تویی دیده تویی سینه نهانی
قربان سر و جان و تن و موی تو گردم
امشب که تو هستی مه ای من ماه جهانی
مـــــــــاه من .......
من برای ماه خود امشب دل و جان میدهم
هر چه میخواهد بخواهد هر نفس آن میدهم
زاهدا بیهوده رنج ما مده ما عاقلیم
بهر دیدار جمالش دین و ایمان میدهم
کفر بر من از چه میبندی مگر می خورده ای
من که شیخ و محتسب را درس قرآن میدهم
آسمان هرگز ننالم روز و شب سوختی مرا
دل کجا بندم به عالم مفت و ارزان میدهم
از سر شوریده ای ما عشق او بیرون نشد
هر چه دارم هر چه است آری به جانان میدهم
هـوای دوســــت .....
میدانم از برای تو مردن گناه نیست
عاشق شدن به چشم سیاهت خطا نیست
از بوسه های نیمه شبت زنده ام هنوز
غیر از شراب کام تو ما را شفا نیست
در آشیان گرم دلم جا نموده ای
بیزارم از کسی که بگوید خدا نیست
اندام مرمرین ترا لمس میکنم
پاکیزه تر ز صبح نگاهت نگاه نیست
اینجا چقدر بیتو مرا رنج میدهند
دانسته اند که غیر تو ما را دوا نیست
در بر بگیر مرا که جانم به لب رسید
دیگر نفس نمیکشم اینجا هوا نیست
مرا با چشم مست خود اگر دیوانه میسازی نگویم نه
مرا با شمع روی خود اگر پروانه میسازی نگویم نه
جهانی زیر و رو کردم که مهمان دلی باشم
مرا در دست و پا زولانه میسازی نگویم نه
چو میبینم که داری دوست تو دلهای که بشکسته
اگر شهر دلم ویرانه میسازی نگویم نه
چه زیبا است که مهرت را هنوز در سینه ام دارم
اگر جان و دلم را بهر خود جانانه میسازی نگویم نه
چقدر آواره گردیدم ز درد و رنج هجرانت
برایم گوشه ای دل خانه میسازی نگویم نه
می توان امشب بهاری داشت اما بیتو نه
با دل خود روزگاری داشت اما بیتو نه
قسمت من گرچه هردم گریه و فریاد بود
هر طرف هر سو نگاری داشت اما بیتو نه
چیست این غربت که ما را کشته است
میشود هر جا دیاری داشت اما بیتو نه
مست بودم ساقی مجلس مرا دیوانه کرد
بارها هر شب خماری داشت اما بیتو نه
آسمان دیگر میازار طاقت دوری نماند
کنج خلوت مهربانی داشت اما بیتو نه
شعر من را میخری؟ ای دوست ارزان میدهم
تازه یک تخفیف ویژه بهر خوبـــان می دهم
ذرهء از شهد لب هـــــایت، بنوشانم که مــن
مست لب هایت شوم شــعر فراوان می دهم
اندکی با من مدارا کن، در آغـــــــوشم بگـیر
یک بغــــــل از مثنوی هم، بابت آن می دهم
باشراب چشم خود مستم کن ای گل تا سحر
من به ناز چشم تو، تا صبح دیوان می دهم
آرزوی دیدنت ای مـــــــــــــــــا زیبا روی من
هرچه میخواهی بگو من سهل وآسان میدهم
گر طلب کردی متاعی!! بیشتر از شعر مــــن
شاعری را ترک گویم، پای تو جان می دهـم
خدا کند که بهار رسیدنش برسد
شب تولد چشمان روشنش برسد
چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز
به این امید که دستم به دامنش برسد
هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ
که آن انارترین روز چیدنش برسد
چه سالها که درین دشت ، خوشه چین ماندم
که دست خالی شوقم به خرمنش برسد
بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب!
نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد
خدای من دل چشم انتظار من تا چند
به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟
چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟
خدا کند که از آن دور توسنش برسد