نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

نــــــــــــور خــــــدا .....

نور خـــــــــدا ......

در خانه ای دل خانه نمودی همه جانی
در باغ بهشت عطر گلی روح و روانی

پروانه شدی شمع شدم بهر تو سوختم
تو در دل شب نور خدا نور خدایی

اینجا همه در خاک سر سجده گذارند
من سجده کنم خاک درت یار تو آنی

بیگانه خبر نیست که هر جا تو هستی
در فکر تویی دیده تویی سینه نهانی

قربان سر و جان و تن و موی تو گردم
امشب که تو هستی مه ای من ماه جهانی

جـــــــان منــــــی ....

جان منی

هر روز بگویم همه جا جان من هستی
هر لحظه زنم داد که جانان من هستی
خواندم بخدا صد غزل ناب دوچشمت
تو باغ گل و دفتر و دیوان من هستی
گشتند رقیبان همه دیوانه و مجنون
تا مرغ سحر گفت که مهمان من هستی
من ترس از این سردی پائیز ندارم
تو فصل بهار عطـر گلستان من هستی
افسانه ای عشق من تو شهر به شهر رفت
در کوچه و پس کوچه و در جان من هستی

مـــــــــاه من .......

من برای ماه خود امشب دل و جان میدهم
هر چه میخواهد بخواهد هر نفس آن میدهم

زاهدا بیهوده رنج ما مده ما عاقلیم
بهر دیدار جمالش دین و ایمان میدهم

کفر بر من از چه میبندی مگر می خورده ای
من که شیخ و محتسب را درس قرآن میدهم

آسمان هرگز ننالم روز و شب سوختی مرا
دل کجا بندم به عالم مفت و ارزان میدهم

از سر شوریده ای ما عشق او بیرون نشد
هر چه دارم هر چه است آری به جانان میدهم

هـوای دوســــت .....

میدانم از برای تو مردن گناه نیست
عاشق شدن به چشم سیاهت خطا نیست

از بوسه های نیمه شبت زنده ام هنوز
غیر از شراب کام تو ما را شفا نیست

در آشیان گرم دلم جا نموده ای
بیزارم از کسی که بگوید خدا نیست

اندام مرمرین ترا لمس میکنم
پاکیزه تر ز صبح نگاهت نگاه نیست

اینجا چقدر بیتو مرا رنج میدهند
دانسته اند که غیر تو ما را دوا نیست

در بر بگیر مرا که جانم به لب رسید
دیگر نفس نمیکشم اینجا هوا نیست

عطر بهشت ....

عطر بهشت

بیتو کجا سفر کنم باغ و بهار من تویی
عشق و امید من تویی بو س کنار من تویی
جان به کسی نمی دهم هر نفسم برای تست
بهر خدا نوشته ام یار و نگار من تویی
هیچ مخواه رها کنم کوچه و شهر و خانه ام
لاله و گلعذار تویی دشت و دیار من تویی
باده که از لب تو من دوش چو سر کشیده ام
ساقی میکده تویی شرب و خمار من تویی
چیست بگو نبوده ای  ؟ هر چه که است تو بوده ای
ماه کنار آسمان در شب تار من تویی
باور من بکن گلم عشق تویی جهان تویی
عطر بهشت من تویی دلبر و یار من تویی

جـــــــــــا نـــــــم ........



غیر از تو مرا همدم و همراز دگر نیست
بیهوده مکن قهر که دمساز دگر نیست
هر گوشه به شهر ساقی و میخانه زیاد است
راز دل دیوانه تویی راز دگر نیست
کوشش مکن از بام دلت بال بگیرم
من با تو خوشم حاجت پرواز دگر نیست
آهنگ غزلهای نگاه تو چه زیباست
مستم به نوای سخنت  ساز دگر نیست
صد بار به خون غرقه نمودند دل ما را
ویران شده این قصر که سرباز دگر نیست
از کوه خیالم گل احساس بگیرید
فردا به خدا نوبت آغاز دگر نیست

نگویم نــــــــه .....



مرا با چشم مست خود اگر دیوانه میسازی نگویم نه
مرا با شمع روی خود اگر پروانه میسازی نگویم  نه
جهانی زیر و رو کردم که مهمان دلی باشم
مرا در دست و پا زولانه میسازی نگویم نه
چو میبینم که داری دوست تو دلهای که بشکسته
اگر شهر دلم ویرانه میسازی نگویم نه
چه زیبا است که مهرت را هنوز در سینه ام دارم
اگر جان و دلم را بهر خود جانانه میسازی نگویم نه
چقدر آواره گردیدم ز درد و رنج هجرانت
برایم گوشه ای دل خانه میسازی نگویم نه

آب حیات ......

آب حیات ......

باز عشقی در دلم فریاد و غوغا میکند
چشم شوخ دلبری هنگامه بر پا میکند
باز میبینم که سر تا پا وجود عاشقم
غنچه از بوستان عفت را تمنا میکند
سینه جایی نیست هرکس سر زده مهمان شود
هر گل زیبا  وفا کرد در برش  جا میکند
گفتمش آب حیاتم بوسه ای لعل لب است
این نمیدانم چرا  ... امروز و فردا میکند
دلبری دارم که جانان دل و جانم شده
اشک هجرش دیده را دریای دریا میکند
آمدی این جا بمان باغ وفا دشت صفاست
شعر من وصف ترا هردم به دلها میکند

شعــــر غم .........



میروی از دل ما با دگری ناز مکن
هر چه کردی تو به ما با همگی ساز مکن
سخت محتاج نگاه تو اگر ما بودیم
درب زیبای دلت بهر کسی باز مکن
خواستم تا به ابد همدم و همراز  شویم
بیوفا خانه ات اینجاست تو پرواز مکن
هر که را لایق آغوش شب و روز تو نیست
نفست با نفس هر بتی دمساز مکن
باز در شهر خدا باز دلی میمیرد
ای دل عاشق من شعر غم آغاز مکن

موج خــیال ........



تنها نه از جفا دل مارا شکسته ای
جانم خبر شدم که تو دلها شکسته ای
اشکت اگر چکید نه از غصه بود و غم
با خنده موج و قامت دریا شکسته ای
کردم نگاه به چشم سیاهت به شوق و ذوق
خورشید را به دامن شبها شکسته ای
داشتم هوس که سر زده آیم به کوی تو
از مرغکان باغ پر ما شکسته ای
دیگر قلم به یاری گل واژه ها نرفت
موج خیال شعر مرا تا شکسته ای
هر بار بود هوس که بنوشم می لبت
جام شراب و شیشه و مینا شکسته ای
عهدی که بسته بود دلت از برای من
دانی عزیز من که تو تنها شکسته ای

یـــــــــــــــــــــــــار .......


من برای که تو هستی همه جا خوشبختم
با خیالت به خدا پا به پا خوشبختم
از کسی هیچ مپرس حال شب و روز مرا
تو وفا کن به همه   بیوفا خوشبختم
جای پایت به دلم تا به ابد باقی ماند
تو ندانی که چرا وای چرا خوشبختم
ماه من آمد و خندید چقدر زود برفت
من به دیدار همان نیم نگاه خوشبختم
این خوشم اینکه فقط کشته ای چشم تو شدم
با غمت زیر همین خاک سیاه خوشبختم

نازنـــــیــــن ......



من از امروز
من از فردا
من از فردای بی فردا میترسم

من از صبح که خاموش است
من از شام که دلگیر است
من از هر شب
من از شبها میترسم

من از افسانه ای غربت
من از ظلم بشر در کوچه های درد
من از اشک یتیمی بی کس و تنها میترسم

من از جهل و جهالت
از غرور سرد آدمها میترسم

من از باغی که رنگ گل ندیده
من ازچشم شقایق بی کفن مرده
من از هر دشت خشکیده
من از هر سنگ  ........
من از هر کوه  ...........
من از صحرا میترسم

من از چشمان پر از اشک
من از قلبی که دیگر خالی از احساس و تنهائیست
من از گریه
من از دریا میترسم

مرا باور کن ای جانم
تو زیبا دختر نازم
که من از لحظه های خسته ای پائیز
من از دنیا میترسم

من از کفر و من از ایمان
من از همسایه ای شیطان
من از بیگانه با قرآن
من از آن عالم بالا میترسم


فراق گـــــــــــل .......



دیگر نفس نمیکشم اینجا هوا نیست
عطر بهار دلبر چشمان سیاه نیست
دیگر به باغ شهر دلش سر نمیزنم
آهنگ عشق و نغمه ی دستان سرا نیست
پائیز رسیده است و شتابان رسیده است
اینجا برای دیده و دل آشنا نیست
میمیرم از فراق گل و لاله های دشت
کنج قفس بخاطر زخمم دوا نیست
گفتی که صف کشیده همه عاشقان تو
فهمیده ام که شهــر دلت جای پا نیست
رحمی نخواستم که برای دلم کنی
بیزارم از دوای تو ما را شفا نیست
تندیس قامتت همه شب سجده کرده ام
دانسته ام که غیر تو ما را خدا نیست
یکشب تو عاشقانه برایم دعا کن
یکشب بمان شراب لبانت گناه نیست
خلوت نموده ام که کنم هدیه یک غزل
بگرفته بغض گلوی دل من صدا نیست

گلــــــــــــه ......

در جهان پر غم و درد آشنا پیدا نشد
چون سپردم دل به هر کس با وفا پیدا نشد
برگ زرد خسته ام از باد و طوفان خزان
عندلیبی بلبلی یک همنوا پیدا نشد
کس نیامد از وفا مهمان شبهایم نگشت
هیچ یاری بهر دل از بهر ما پیدا نشد
از کلیسا تا به مسجد بارها ره برده ام
دور هر بت خانه گشتم آن خدا پیدا نشد
گفته اند هجران جانان درد بی درمان بود
باورم گردیده آری این دوا پیدا نشد
صد غزل از مهربانی ها نوشتم بارها
الفتی در کنج دل در هیچ جا پیدا نشد

کلام شب ....



هر چه است در کنج دل امشب به یغما میبرند
دین بردند عقل بردند جان به فردا میبرند
بسکه جایی نیست دیگر کنج باغ دیده ام
اشک چشم عاشقم را سوی دریا میبرند
مرده ام با خود ببر دانی که دل مال تو است
بیدل و بیکس مرا تنهای تنها میبرند
لاله ها از درد مجنون داغها دارند به دل
قصه ای هجران مارا بهر لیلی میبرند
ماه کنعان مرا از قهر چاه بیرون کنید
این گل دردانه را سوی زلیخا میبرند
جمع هستند دور شعرم عاشقان و عارفان
در زیبای کلامم بهر دلها میبرند

شام غـــــربت ....



لحظه ی رفتن تو جان و تنم میلرزد
بخدا از غم تو تـــا بدنم میلرزد
چیست غربت که اگر داد زنم
کوچه و خانه و بام وطنم میلرزد
عطر یاد تو چنان بوی بهاران دارد
که شب و روز فضای چمنم میلرزد
کی توان مدح ترا با غزل و شعر کنم
باورم کن کـــه کلام و سخنم میلرزد
گر بیایی سحری بوسه کنی تربت من
تا قیامت بــدنم در کفنـم میلرزد

بیتــــــــو ......


می توان امشب بهاری داشت اما بیتو   نه
با دل خود روزگاری داشت  اما بیتو  نه
قسمت من گرچه هردم گریه و فریاد بود
هر طرف هر سو نگاری داشت اما بیتو نه
چیست این غربت که ما را کشته است
میشود هر جا دیاری داشت اما بیتو  نه
مست بودم ساقی مجلس مرا دیوانه کرد
بارها هر شب خماری داشت اما بیتو  نه
آسمان دیگر میازار طاقت دوری نماند
کنج خلوت مهربانی داشت  اما بیتو    نه

انتظـــــــــــــــــــــار ......

بیخبر از برم مرو خانه ای دل برای تو
پا و سر و دو دیده ام  جان  و تنم فدای تو
شام سیاه بی کسی برگ خزان رسیده ام
منتظر تو   میشوم     منتظر  دوای تو
قصه کنند که میروی ای گل من سفر بخیر
یاد تو است کنار من سینه ای من برای تو
گریه نمی کنم ز غم تا که مرا تو مونسی
شاد و خوشم که زنده ام از نفس هوای تو
دیده به ره نهاده ام کی تو دوباره میرسی
از تب و تاب سینه ام می شنوم صدای تو

عطـــــــــــــــــــــــــر آشنـــــــا ......


آمدی سوی دلم مهر خدا را تازه فهمیدم
در غروب آسمان غم وفا را تازه فهمیدم
صبح ها چیدم گلی از باغ عشق آشنا
باورت باشد عزیزم  آشنا را تازه فهمیدم
زندگی بود ناله ها با درد ها با غصه ها
من برای زخم دل سود دوا را تازه فهمیدم
می رسد از دور سرود نغمه و شعر و غزل
از بهارستان دنیا این صدا را تازه فهمیدم
سجده میکردم بتی را  خاک بود از سنگ بود
قامت بی دست و پای این گناه را تازه فهمیدم
ماه من زیبا ترین گلبرگ باغ زندگی
بوسه دادی از لبت آب بقا را تازه فهمیدم
غصه هایت را به جان و دل خریدارم بمان
آری در دنیای فانی من شما را تازه فهمیدم
دوستت دارم  اگر باور کنی  حرف مرا
بعد عمری عشق را در کنج دلها تازه فهمیدم

گمشـــــــده ......


باز در زورق تنهایی شب
میروم تا دل دنیای دگر
میروم تا که به خورشید سحر
شام چشم سیه ات
یاد کنم
و به دامان یکی دشت خدا
از غم عشق تو فریاد کنم

چیست در غربت گلبرگ بهار
که هنوز خنده نکرد شاد نشد
ریخت از شاخه ای پر بار درخت
هیچ آباد نشد

نه به دشت
نه به باغ
نه به کوه
نه به آرامش گلهای شبو

همه جا پای دلم برد مرا
همه جا سر زدم و پالیدم
پیش هر شبنم  اشک
تا دم صبح نماز
نالیدم

من ترا هیچ نکردم پیدا
گوش کن قصه ای غمگین دلم
ثانیه های غم تنهایی من
چقدر دشوار است
من ترا میخواهم


حدیث غربت ....

از آسمان چشم تو دنیا خریده ام
از مستی نگاه تو مینا خریده ام
عطر تنت هوای دل انگیز زندگیست
دانسته ام که قامت گلها خریده ام
دارم هوس که سر زده مهمان من شوی
حور بهشت و لیلی زیبا خریده ام
با من حدیث غربت تو ناله میکند
گوش کن ببین که ساحل دریا خریده ام
ای عشق ای ستاره ای شبهای بیکسی
یاد تو است که هر دم و هرجا خریده ام

گلـــــــــــــــــه .......

از اشک چشم و ناله ای دل بیخبر شده
مرغ شکسته پر همه جا در بدر شده
دیریست که آفتاب به ما سر نمیزند
کی میرسد خبر که دوباره سحر شده
صد بار قصه های دلم ناشنیده رفت
آیا عزیز و مونس من از دگر شده
یاران اگر پیام مرا میبرید به او
گویید که دلبرش چقدر خون جگر شده
ای کاش بشنود همه شب ناله های من
یا با خبر شود که دل و دیده تر شده

غــــــــــــم ........

هر طرف دیده ام صدای غم است
قصه ای درد بیدوای غم است
گوشه ای شهر دل بیا و ببین
آسمان و فلک خدای غم است
مست بودیم و کس نمیدانست
شام و صبح و سحر هوای غم است
میرود یار ما به او گویید
رفته ای سینه آشنای غم است
پیش ذات خدا کنم شکوه
پاره ای دل مگر برای غم است  ؟
کی زنم بوسه ها به لعل لبش
هر کی میگفت که این شفای غم است

جــــــانانه ام ......

هر جا نفس کشیده ام آنجا هوای توست
در آسمان خاطر دلها صدای توست
تا کی برای عشق تو من ناله سر دهم
جانا بمان کنار دلم جای پای توست
شاید شود شبی که بیایی به دیدنم
آغوش گرم عاشق من از برای توست
از مستی نگاه تو   بیمار گشته ام
داروی درد سینه ای من از دوای توست
گلبرگ باغ خاطر  دنیا خزان گشت
در عطر آسمان بهاران نوای توست
عشقی جوانه زد به دلت یاد من بکن
در ریشه ریشه جان و تن من صفای توست
رفتی اگر چه خانه ی جانم خراب گشت
سوی خدا دو دست نیازم دعای توست

هــــــدیــــــه ......

شعر من را میخری؟ ای دوست ارزان میدهم
تازه یک تخفیف ویژه بهر خوبـــان می دهم

ذرهء از شهد لب هـــــایت، بنوشانم که مــن
مست لب هایت شوم شــعر فراوان می دهم

اندکی با من مدارا کن، در آغـــــــوشم بگـیر
یک بغــــــل از مثنوی هم، بابت آن می دهم

باشراب چشم خود مستم کن ای گل تا سحر
من به ناز چشم تو، تا صبح دیوان می دهم

آرزوی دیدنت ای مـــــــــــــــــا زیبا روی من
هرچه میخواهی بگو من سهل وآسان میدهم

گر طلب کردی متاعی!! بیشتر از شعر مــــن
شاعری را ترک گویم، پای تو جان می دهـم

وفـــــــــــــــــــــــــــــــــا .........

ﺯﻣﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﯽ ﺩﺭﺩﯼ ﻭ ﺭﻫﺎ ﻧﺸﺪﯾﻢ
ﭼﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺗﻮ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ، ﻣﺒﺘﻼ ﻧﺸﺪﯾﻢ !
ﻧﺸﺴﺖ ﺩﺍﻍ ﺩﻝ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﺻﺒﺢ
ﮐﻪ ﺣﺎﺻﻠﺶ ﺷﺪﻩ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﻧﺸﺪﯾﻢ
ﻫﺠﻮﻡ ﺻﺎﻋﻘﻪ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﺑﺎﻍ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ
ﺑﻪ ﺩﺍﺩﺧﻮﺍﻫﯽ ﺳﺒﺰﯾﻨﻪ ﻫﻤﺼﺪﺍ ﻧﺸﺪﯾﻢ
ﺯﺩﻧﺪ ﺧﻨﺠﺮ ﺑﯿﺪﺍﺩ ﺑﺮ ﺭﮒ ﻓﺮﯾﺎﺩ
ﻣﻦ ﻭﺗﻮ ، ﺁﮔﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﻧﺸﺪﯾﻢ
ﻓﺘﺎﺩ ﺯﺍﻧﻮﯼ ﻏﻤﺨﻮﺍﺭ ﺑﺎﻏﺒﺎﻥ ﺑﺮ ﺧﺎﮎ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﺴﺘﻪ ﭘﺮ ﭘﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﻋﺼﺎ ﻧﺸﺪﯾﻢ
ﺷﮑﺎﯾﺖ ﺍﺯ ﮐﻪ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﮐﺠﺎ ﮔﻼﯾﻪ ﺑﺮﯾﻢ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺯﻣﺎﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﯾﺶ ﺁﺷﻨﺎ ﻧﺸﺪﯾﻢ !
ﺯﻣﺎﻧﻪ ﺯﺧﻤﻪ ﻧﺎﺳﺎﺯ ، ﻣﯿﺰﻧﺪ ﺑﺮ ﺳﺎﺯ
ﻗﺴﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻍ ﻋﺰﯾﺰﺍﻥ ، ﮐﻪ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﻧﺸﺪﯾﻢ !

حــــــور بهشت .....

هر جا که دروغ است و ریا است خدا نیست
یک غنچه گلی از نفس باد صبا نیست
بستیم به هر کس دل خود خنده کنان رفت
گفتند که بشکستن دل هیچ گناه نیست
خون میچکد هر روز مرا از غم هجرش
چون او به برم نیست مرا شوق دوا نیست
پروانه که میسوخت پرش وقت سحر گفت
جز عشق در این گنبد دوار بقا نیست
بیگانه ی آمد که بماند به بر من
آهسته بگفتم که دلم جای شما نیست
تو مست هوس مست دروغ مست جفائی
این کعبه ی دل خانه ی هر بیسرو پا نیست
من عاشق و دلبسته ی یک حور بهشتم
جز یار وفادار مرا همدم راه نیست

میلاد نــــــــــور .......

خدا کند که بهار رسیدنش برسد

شب تولد چشمان روشنش برسد

چو گرد بر سر راهش نشسته ام شب و روز

به این امید که دستم به دامنش برسد

هزار دست پر از خواهشند و گوش به زنگ

که آن انارترین روز چیدنش برسد

چه سالها که درین دشت ، خوشه چین ماندم

که دست خالی شوقم به خرمنش برسد

بر این مشام و بر این جان چه میشود یارب!

نسیمی از چمنش بویی از تنش برسد

خدای من دل چشم انتظار من تا چند

به دور دست فلک بانگ شیونش برسد؟

چقدر بر لب این جاده منتظر ماندن؟

خدا کند که از آن دور توسنش برسد

داروی دل ......


با من بمان که خانه ی دل آشنای تست
این باغ پر شقایق و گل از برای تست
یاد تو میکنم که تو هستی کنار من
در لحظه های خلوت شبها صدای تست
مست دو چشم ناز تو هستم در این غروب
زیبای من بیا که دل و دیده جای تست
در سطر سطر هر غزلم قصه ی وفاست
در عطر واژه واژه ی شعرم هوای تست
دانی چرا که درب دلم باز کرده ام
داروی زخم سینه ی من از دوای تست
میخواهمت بیا و بمان در کنار من
آهنگ لحظه های خوشم از نوای تست

سجاده ی عشق ....



تو هستی در کنار دل هوای دیگری دارم
گل زیبا بهار من صفای دیگری دارم
برای ماندنت هر شب نگاهم آسمانی بود
سر سجاده ی عشقم دعای دیگری دارم
مرا با خود ببر ای دوست به بام آسمان مهر
در آغوش خدای عشق بهای دیگری دارم
کسی روزی برایم گفت مگر از عشق میدانی
جوابش میدهم امروز خدای دیگری دارم
نفس در کنج دل باقیست ترا دارم چه غم دارم
دل پاکم مکان توست  دوای دیگری دارم

حرمت عشق ......


قصه ی دل به آشنـا نکنید
یاد اشکم به ناخدا نکنید
تب عشقی گرفته جان و تنم
داروی دردم الـتجا نکنید
مست چشم سیاه یـــــار شدم
نازنینان به من نگاه نکنید
شب خاموشی دل است امشب
با رقیبم مرا رها نکنید
راز عشاق بـــا وفا اینست
دوستان را ز هم جدا نکنید
من که شب تا سحر خدا گفتم
سر خـــاکم خدا خدا نکنید
تا نفس داشتم دعــا کردم
صوفی و شیخ را صدا نکنید
خون سرخی که میچکد از چشم
دست و پای رقیب حنا نکنید
اشک و زاری و ماتم و افغان
آسمان کرده است شمـا نکنید
بنویسید به سنگ تربت ما
حرمت عشق زیر پـا نکنید