قصه ای عشق
عاشق چشمت شدم درد جهان از یاد رفت
بیوفایی بیکسی از این و آن از یاد رفت
خسته بودم از جوانی از جفای روزگار
دشت گل کردی مرا فصل خزان از یاد رفت
آنقدر زیباترین زیبا شدی در دیده ام
ماه با آن آسمان و اختران از یاد رفت
در کنار دفترم باغ غزلهایم شدی
واژه واژه شعر گشتی روح و جان از یاد رفت
با خدایم قصه کردم قصه ای عشق ترا
آن دعای زیر لب اندر زبان از یاد رفت
مست گشتم در برت از بوسه های آتشین
جان و دل دادم به باد نام و نشان از یاد رفت
حرف دیگر نیست میدانی دلم مال تو است
مهربان مهربان........ نامهربان از یاد رفت
حقیقت
میتوانم که ترا در دل و جان جا بدهم شوخی نیست
میتوانم که ترا مسکن و ماوا بدهم شوخی نیست
میتوانم که به عمرم فقط از جام تو بنوشم
از لبم ساغر و مینا بدهم شوخی نیست
خوب تکرار نشده قصه ای مجنون دیریست
نام زیبای ترا شهرت لیلا بدهم شوخی نیست
عشق پیوند نگاهیست که راهش به دل است
جان به جانانه ای زیبا بدهم شوخی نیست
خبری نیست دگر هر جه که هستی توئی
دین و دل امشب و فردا بدهم شوخی نیست
قدر چشم سیه ات من به خدا میدانم
هر چه خواستی تو بگو تا بدهم شوخی نیست
مرگ پروانه ای شب های سیه یادم است
درد هجر تو کجا ها بدهم شوخی نیست
من همانم که هنوز هم به عشق سجده کنم
جان بخواه جان که جانا بدهم شوخی نیست
آرزو .............
چه بگویم که خبر از دل دیوانه شوی
عاشق صبح دلم گوهر یکدانه شوی
چه بگویم که بدانی که ترا میخواهم
سوختم سوخته ام کاش تو پروانه شوی
جان من حرف بدی نیست نفس میخواهم
آرزوی دل شیداست که جانانه شوی
من و گلهای چمن رو به بیابان کردیم
تا مبادا که شبی ساکن ویرانه شوی
سر به سنگ در میخانه گذاشتم هر شب
از سر لطف به ما ساغر و پیمانه شوی
من گنه کار نیم عشق تو زندانم کرد
آرزوی من رسواست که زولانه شوی
قــــــــانـــع ...........
بوسیدن از لبان تو جانا مرا بس است
شهد و شکر چشیدن آنجا مرا بس است
زمزم کجا و باده و ساغر بگو کجا ؟
حاجی شراب آن لب زیبا مرا بس است
داشتم دلی برای تو دادم بگیر ببر
عشق تو ای امید دل ما مرا بس است
گلبرگ خاطره به دلم چنگ میزند
چشم سیاه آن گل رعنا مرا بس است
پائیز عمر قصه ای بیداد زندگیست
از این جهان دعای شما ها مرا بس است
از باغ دل گلی به تو ای دوست میدهم
عهد و وفا و مهر تو حاشا مرا بس است
غــــو غــــــا .......
کاش بدانی به دلم عشق تو غوغا دارد
آتشی است که تا عمق تنم جا دارد
من به مهمانی چشم سیه ات آمده ام
صبح باغ نفسم قصه ای لیلا دارد
درد دنیا چه کنم درد و غمم درد تو است
عاشقی از ازلش سینه ای رسوا دارد
خواب بود خواب خوشی دوش ترا میدیدم
لب من بود و لبت بوسه تمنا دارد
عطر آغوش تو بود در چمن تنهایی
یک بهشت ناز و ادا ناز و اداها دارد
وای ای زندگی ای عشق به تو میبالم
قلب آشفته ای من عاشق شیدا دارد
نکنم ترک ترا تا نفسم باقی است
خوش به حال دل من یار دلارا دارد
چیست این زندگی از دوست بنالیم برویم
دوست من هدیه ای عشق ارزش دنیا دارد
دوست دارم لحظه ای آمدنت فصل بهاران باشد
دل من فرش زمین فرش خیابان باشد
دوست دارم که جهان ناز کند از رخ تو
هر طرف عطر تو و عطر گلستان باشد
دوست دارم که زمین بوسه کند پای ترا
در چمن یاسمن و سوسن و ریحان باشد
نسترن را همه جا تا به ماه آویزیم
دشت پاکیزه ای دل نم نم باران باشد
شب به ما قصه کند قصه بخواند از عشق
شعر من سر خط هر دفتر و دیوان باشد
ناز کنم ناز کنی جلوه کنی گوشه ای باغ
ماه هم آن شب عشق اختر تابان باشد
دوست دارم که تو باشی و من و شبنم صبح
عشق ما همدم ما همنفس جان باشد
میلاد شعـــــــر
چه تکرار است نام تو به کنج دفترم امشب
چه میخواهی به هر واژه به اشعار ترم امشب
تو میدانی که دارم دوست به تو هر بار هم گفتم
ترا خواهم کنار دل کنار بسترم امشب
به خاموشی سخن گفتم ترا جستم ترا خواستم
بهانه میکند این دل که نیستی در برم امشب
کسی احوال زار ما به این غربت نمیگیرد
سرا پا انتظارم من دو دیده بر درم امشب
به مژگان کشته ای جانم به ساغر زنده کن مارا
شفاهم ده شفاهم کن بده بال و پرم امشب
چه زیبا بود خیال تو هنوز هم عطر تو این جاست
شب میلاد شعرم شد تو هستی گوهرم امشب
حقیقت .......
میتوانم که ترا در دل و جان جا بدهم شوخی نیست
میتوانم که ترا مسکن و مـــــــاوا بدهم شوخی نیست
میتوانم که به عمرم فقط از جام تو بنوشم
از لبم ســاغر و مینا بدهم شوخی نیست
خوب تکرار نشده قصه ای مجنون دیریست
نام زیبای ترا شهرت لیلا بدهم شوخی نیست
عشق پیوند نگاهیست که راهش به دل است
جان به جانانـــه ای زیبا بدهم شوخی نیست
خبری نیست دگـــــر هر جه که هستی توئی
دین و دل امشب و فردا بدهم شوخی نیست
قــــدر چشم سیه ات من به خــــــــــــدا میدانم
هر چه میخواهی بگو تا بدهم شوخی نیست
مرگ پروانه ای شب های سیه یادم است
درد هجر تو کجا هــــا بدهم شوخی نیست
من همانم که هنوز هـــــم به عشق سجده کنم جان بخواه جان که جانا بدهم شوخی نیست
آرزو ......
برای بوسه کردن ها لب شیرین میخواهم
از این باغ پر از مهرش گلی گلچین میخواهم
ببین چشمک زند تا صبح تمام اختران مست
فقط از کهکشان دور مه و پروین میخواهم
تو از صبح غزلهایم کدامین واژه میخواهی
من از چشم سیاه تو شب رنگین میخواهم
بهای عشق تن و جان است بگیر از تو بگیر بردار
شهید یک نگاه تو من مسکین میخواهم
بدست باد بسپارید پیام عشق ما امشب
که از خوبان این عالم دل زرین میخواهم
مبادا مرگ یک روزی سراغ شعر ما گیرد
من از حافظ دعای خیر ز تو آمین میخواهم
نفس عشق
بیا مهمان چشمت کن شبی ما را به تنهایی
هوای خانه را پر کن به عطر شور شیدایی
به برگ گل تو ترسیم کن و بنویس دوستم داری
نترس از مردمان شهر نترس از بیم رسوایی
بهایی تار یک مویت اگر عاشق شوی دنیاست
به ماه صورت عاشق شب تار است مهتابی
جهان بی عشق جهان جهل جهان سرد تنهاییست
نفس از عشق میبخشند در این شبهای نورانی
به پاس بودنت جانم هزاران سجده خواهم کرد
تو ای زیبای زیبایان چقدر طناز و زیبایی
به عمرم درد و غم دیدم نمی پرسم کجا بودی
مرا در ساحل امید تو فردایی تو دریایی
نفس صبح
خوب بپرس حال دلم اینکه گناه نیست بپرس
غیر صبح نفست آب و هوا نیست بپرس
بسته ای پای دلت پای نگاهم کردی
شاهدم درد من است جور شما نیست بپرس
بر لب بلبل هر باغ سخن های تو بود
قصه ای عطر گل و سرو رسا نیست بپرس
نیست در مسجد و در کنج کلیسا کسی
قلب تو جای خدا است ریا نیست بپرس
مست هر دیده و هر چشم سیاه کی گشتم
جز لب لعل تو ما را دوا نیست بپرس
خم گردیده اگر قامت من از پیری
جز تب عشق دگر شور و نوا نیست بپرس
آتشی میزند امروز به من آتش تو
خوب بسوزان مرا آب بقا نیست بپرس
خسته از جور زمان جور زمینم امشب
دل ما را به خدا هیچ صدا نیست بپرس
غزلی باز به سنگ دل تو حک کردم
تا بدانی که بجز عشق مرا نیست بپرس
هوای یار ......
دیگر سخن از عشق کسی چشم سیاه نیست
امروز ترا دارم و حرف دگرا نیست
افسانه ای من شهر به شهر کوه به کوه رفت
جز بوسه ای شیرین لبت هیچ دوا نیست
دیدم که گره خورده نگاهم به نگاهت
شادم که تو هستی و دگر گره گشا نیست
ماه دل من هر غزلم صبح تو دارد
این جا به جز عطر تنت آب و هوا نیست
من منتظرم باغ گلی عشق تو باشد
این غنچه ای دل را همه جا لطف و صفا نیست
دانسته کنم سجده به آن خاک کف پا
کفرم تو مگیر جز تو خدایی به خدا نیست
با من تو بمان هر نفسم یاد تو دارد
من عشق ترا دارم و جز عشق شما نیست
زاهد تو ندانی که گناه چیست وخطا چیست
در مذهب دل عشق گناه نیست .... گناه نیست
سلام آخـــــــر .......
روزگاریست که از یاد رخت بیخبرم
چاره ام کن چه کنم هیچ نروی از نظرم
وای ای وای که پائیز به پائیز چه کرد
نیست آن غنچه ای طناز کنارم به ببرم
ساقیا باده و پیمانه بده مستم کن
آتش هجر چه سخت است که سوزد جگرم
همه دانند که زندان جفا تنهاییست
من در این خلوت شب بیکس و بی بال و پرم
غنچه ای باغ بهشت عطر ترا خواهد داشت
گر خدا لطف کند سوی تو افتد گذرم
ماه من شهر دلم منتظر مقدم تست
تو بپرس حال مرا حال مرا در بدرم
دعــــــــــــــــای سحــــــــــــــر .......
بیا که عشق هنوز هم هوای خانه ای ماست
گل سپید سحر عطر آشیانه ای ماست
تو از دروغ و دغل از جفای من گفتی
صداقتی که به لب بود در جوانه ای ماست
مرا بهشت رخت درس مهربانی داد
کلام عشق خدا واژه ای ترانه ای ماست
به سوی کوی دگر کی روم تو میدانی
که خاک پای تو در بام و سقف خانه ای ماست
شهید عشق ترا نه مزار و نه سنگ است
دو سه شقایق داغدار همان نشانه ای ماست
سحر که دست دعا میکنم بلند هر روز
به لب همیشه تو هستی همین بهانه ای ماست
آرزوی تو ..............
همین امشب که اینجایی رها کن یاد فردا را
بنوش پیمانه ای از عشق بگیر جام می ما را
لبان بوسه خواه من هنوز قند و شکر دارد
نمیدانم تو میخواهی دل شیدا و رسوا را
اگر حافظ خبر میداشت ز چشم مست شهلایت
به شوق و ذوق میبخشید تمام خاک دنیا را
نه چون حافظ که سعدی هم برایت میسرود میگفت
خوشم خیزم به روز حشر ببینم روی زیبا را
نیم مجنون نیم فرهاد ولی عاشقترم دانم
چه سازم بیتو روزم را چه سازم بیتو شبها را
به ساحل از چه میگفتی که دل در سینه میلرزید
هنوز هم موج در چشم است ببین طوفان دریا را
تمنـــــــــــــــــا .......
هوسی کرده لبم باز ترا بوسه کنم
از سر و موی و لب و چشم سیاه بوسه کنم
این گناه نیست که من روز و شبم فکر تو است
این گناه نیست ....... ترا پیش خدا بوسه کنم
خواب از چشم دلم برده ای ای دلبر ناز
صبح هنگام نماز وقت دعا بوسه کنم
خبر آمد که سفر کرده ای ما می آید
دست و پا بوسه کنم صورت ماه بوسه کنم
غم دنیا ندارم که تو دنیای منی
باش امروز کنارم ...... که ترا بوسه کنم
امــــــیـــــــد .......
تو هستی در کنار دل هنوز دنیای ما زیباست
هنوز باغ و چمن زیباست هنوز گلهای ما زیباست
هنوز موج است که میغلتد هنوز آب است هنوز ماهیست
هنوز هم ساحل دریاست هنوز دریای ما زیباست
هنوز در سینه قلبی است هنوز از عشق داستانهاست
هنوز بوسد لبی را لب هنوز شبهای ما زیباست
هنوز در شهر یاری است هنوز هر جا وفایی است
هنوز خورشید عشق از ماست هنوز دلهای ما زیباست
اگر جهل است تمام گردد اگر ظلم است نمیماند
همین امید ما فرداست همین فردای ما زیباست
ببین دشت را ببین کوه را هنوز لاله چراغان است
گل سهراب * می نازد شقایق هــای ما زیباست
یکی روزی گلی ازغنچه های باغ می آید
هنوز دستی به دستی است هنوز دنیای ما زیباست
* مقصدم از گل سهراب همان شعر قشنگ و به یاد ماندنی شاعر زنده یاد
سهراب سپهری است که گفته بود ( تا شقایق است زندگی باید کرد ) میباشد
آسمان عشق
کاش نفرینم کنی در بند و زندانت شوم
یا بمیرم از برایت یا که از آنت شوم
راز عشق زیباست جانم من فقط دانسته ام
مهربانی کن برایم تا که قربانت شوم
آسمان هر شب به دوش دارد غم عشاق را
بسته کن دل را به زلفت جان جانانت شوم
از برای دیدنت صف بسته اند حور و پری
کاش میبود بخت ما را تا که دربانت شوم
زندگی را یافتم از چشم مست و شوخ تو
کن به سوی من نگاهی غرق چشمانت شوم
از خدا خواهم که باشی آسمان عشق من
هر دمی باشم کنارت ماه تابانت شوم
شهیــــــــــــــد .........
از ما خبر نداری ما جان به تن نداریم
خاموش شهر دردیم حرف و سخن نداریم
دل بود گلاب باغی از این دیار بردند
برگ خزان زردیم دشت و چمن نداریم
هر سو پریده رفتند پروانه های شهرم
با بی وطن بگوئید ما هم وطن نداریم
هر غنچه گل که داشتیم پر پر به باد غم شد
ما لاله های دردیم ما یاسمن نداریم
دیشب به خواب دیدم آمد شهید شهرم
میگفت که یاد ما کن ما هم کفن نداریم
یارب تو لایزالی یکبار تو دل بسوزان
بی دست و پا و چشمیم کام و دهن نداریم
آشنــــــــــــــــــا .........
همین است رسم دل باختن وفا کردن بلد هستم
تو میخواهی بخواه جانم فدا کردن بلد هستم
به من گفتند خدایی است پناهم بر خدا کردم
به زیر لب ترا خواستم دعا کردن بلد هستم
چه زیبا است که تو امشب به آغوش دلم هستی
مرا مست دو چشمت کن گناه کردن بلد هستم
مگو از عشق بیزاری مگو از عشق بیماری
دلت را هدیه کن با من شفا کردن بلد هستم
خزان از من گریزان است تو فصل نو بهارانی
مرا عشق است دارویم دوا کردن بلد هستم
اگر روزی بیازارند دل شیدا و زیبایت
برای دشمنانت گو جفا کردن بلد هستم
نــــــــامـــــــه .......
من عاشقانه شعر خدا را نوشته ام
از مستی نگاه تو هر جا نوشته ام
هر بار سر به دامن پاکت گذاشت دل
بی آشنا بی کس و تنها نوشته ام
امشب غروب سرد خزان است تو نیستی
در برگ برگ خسته ای گلها نوشته ام
با من چه کرده ای که مرا مست کرده ای ؟
هر بار از برای تو شبها نوشته ام
بیمار چشم شوخ تو گشتم دگر مپرس
با هر سرود اشک به دریا نوشته ام
دلبسته نیستم به زر و زیور و طلا
شعری برای عاشق شیدا نوشته ام
امروز رسیده است که بخوانی نامه ام
دارم ترا دوست .......چه زیبا نوشته ام
تـــــــــــرس ......
ترس دارم که تو با یار دگر یار شوی
همدل و هم نفس و دلبر و دلدار شوی
ترس دارم که نباشی و بمیرم از درد
تو به اندوه غم و غصه دل افکار شوی
سخت از فتنه ای دوستان دروغین ترسم
بیم آن میکنم ای ماه گرفتار شوی
تا سحر بوسه زدم قصه ای شیرین گفتم
یادی از تیشه نکردم که تو بیدار شوی
دامن پاک تو امروز به دست دل ماست
وای مبادا که تو در بند خس و خار شوی
یار من همسفر هر کس و ناکس نشوی
ترسم آنست که تو بیمار تو بیمار شوی
هجـــــــــر
درد هجران ترا چاره و درمانم نیست
تو کجایی که مرا صبح بهارانم نیست
دیر زمانیست که در کنج دلم جا کردی
جز تو ای ماه مرا همسفر راهم نیست
میشوم گرم من از هر نفس آغوشت
ترسم از آمدن فصل زمستانم نیست
من که از جور زلیخا به زندان بودم
راز هر عشق تویی قصه ای کنعانم نیست
یاد تو روز و شب این جا کنار دل ماست
جز همین حرف دگر دفتر و دیوانم نیست
راست گویم تو شدی دلبر فرزانه ای دل
روح من گیر عزیزم......... خبر از جانم نیست
امیـــــــــد ........
مانند ماه به دامن شب میبرم پناه
وقتی که داغ لاله ای دل میشود سیاه
من مرده ام اگر چه نفس میکشم هنوز
من زنده ام اگر چه شدم از غمش تباه
دیگر ز درد هجر سراپا ماتمم
هر لحظه نوش کنم به خدا باده ای گناه
هر خنجری که خورده ام از دست روزگار
با چشم مست دلبر خود........ گشته ام شفا
باغ بهشت بیتو نمیخواهم از کسی
لطفی بکن عزیز دل من ..... بیا بیا
افسانه ای فریب جهنم مکن تو شیخ
این قصه ای دروغ تو گفتی تو سالها
یک حرف از محبت و از عشق به ما بگو
ما عاشقیم خدای محبت خدای ما
دوران بیکسی به خدا میرسد به سر
روزی رسد که یار گرامی رسد ز راه
صدای دل ...........
ندارم شب اگر آن ماه تو هستی
نمیخواهم بهشت این جا تو هستی
اگر من سجده کردم پای هر بت
گمان بردم که آن زیبا تو هستی
نفس من میکشم در ساحل عشق
که موج و بستر دریا تو هستی
مرا منزل شده در گوشه ای باغ
عزیزم غنچه ای گلها تو هستی
چه زیبا است شقایق های آن دشت
گل من لاله ای صحرا تو هستی
اگر روزی به دور کعبه گشتم
همیشه گفته اند آنجا تو هستی
صدای دل شنیدم صبح صادق
که جانانم فقط این جا تو هستی
معبود
همسایه ای روحم شدی از جسم و جان بالاتری
از باغ و بوستان زمین از آسمان بالاتری
با سجده آرام میشوم چون قبله گاهم میشوی
من عاشق شوریده ام تو از جهان بالاتری
هر ذره خاک پای تو من سرمه ای چشمم کنم
تو شبنم صبح بهار از این و آن بالاتری
من دیده ام صد گلرخی زیبا تر از حور بهشت
تو اختر و ماهم شدی از حوریان بالاتری
تا من شوم قربانیت جانم بگیر خونم بریز
تو عشق و تو معبود من از قدسیان بالاتری
فریاد دل فریاد تست دانم که از ره میرسی
چشمم به را مقدمت از عاشقان بالاتری
همنفـــــس .....
در سینه مرا تا نفسی است تو هم باش
گر شهر دلم جای کسی است تو هم باش
فردا که دگر از گل و پروانه خبر نیست
در باغ و چمن خار و خسی است تو هم باش
میترسم اگر مرغ غزل صبح بمیرد
تا شعر دلم را جرسی است تو هم باش
از جور شکستند همه کس بال و پرم را
تا عشق به کنج قفسی است تو هم باش
غیر از غم و درد تو وفادار ندیدم
در غربت ما گرچه کسی است تو هم باش
دیریست که از دلبر خود یاد نکردی
دانم که مرا داد رسی است تو هم باش
نــــــوای دل
چنان با عشق تو مستم که از فردا نمیترسم
عزیز من نه از فردا که از دنیا نمیترسم
تو ماه آسمان من تو خورشید جهان من
ندارم بیمی از ظلمت من از شبها نمیترسم
کنار ساحل چشمم دگر سیلاب و طوفان نیست
تو گشتی ناخدای دل که از دریا نمیترسم
اگر غم لشکرانگیزد به قول حافظ شیراز
تو هستی ساقی کوثر که از غمها نمیترسم
برای لیلیم گویید که مجنونت نوشت در خاک
چنان خو کرده ام اینجا که از صحرا نمیترسم
فلک داند زمین داند تو هم ای یار میدانی
چنان با عشق تو مستم که از فردا نمیترسم
قربانــــــی ........
میشوی لیلای من تا بهر تو مجنون شوم
شیرین شوی فرهاد شوم با عشق تو افسون شوم
شهر دلم آباد کنی از درد و غم آزاد کنی
بالم شوی جانم شوی از این قفس بیرون شوم
میسوزم از هجرت هنوز پروانه ام پروانه ام
شادم که از مهر تو من دلخون شوم دلخون شوم
قربان شوم عید تو است خونم بریز جانم بگیر
این رسم و قول عاشقیست از لطف تو مدیون شوم
دیگر چه میخواهی بگو از چشم تو دیوانه ام
جامی بده از لعل خود یا این شوم یا اون شوم