نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

قصه ای عشق ......

قصه ای عشق

عاشق چشمت شدم درد جهان از یاد رفت
بیوفایی بیکسی از این و آن از یاد رفت
خسته بودم از جوانی  از جفای روزگار
دشت گل کردی مرا فصل خزان از یاد رفت
آنقدر زیباترین زیبا شدی در  دیده ام
ماه   با آن آسمان و اختران از یاد رفت
در کنار دفترم باغ غزلهایم شدی
واژه واژه شعر گشتی  روح و جان از یاد رفت
با خدایم قصه کردم قصه ای عشق ترا
آن دعای زیر لب  اندر زبان از یاد رفت
مست گشتم در برت از بوسه های آتشین
جان و دل دادم به باد نام و نشان از یاد رفت
حرف دیگر نیست میدانی دلم مال تو است
مهربان مهربان........ نامهربان از یاد رفت

حقیقت ......

حقیقت

میتوانم که ترا در دل و جان جا بدهم   شوخی نیست
میتوانم که ترا مسکن و ماوا بدهم شوخی نیست
میتوانم که به عمرم فقط از جام تو بنوشم
 از لبم  ساغر و مینا بدهم شوخی نیست
خوب تکرار نشده قصه ای مجنون دیریست
نام زیبای ترا شهرت لیلا بدهم شوخی نیست
عشق پیوند نگاهیست که راهش به دل است
جان به جانانه ای زیبا بدهم  شوخی نیست
خبری نیست دگر هر جه که هستی توئی
دین و دل امشب و فردا بدهم  شوخی نیست
قدر چشم سیه ات من به خدا میدانم
هر چه خواستی  تو  بگو تا بدهم شوخی نیست
مرگ پروانه ای شب های سیه  یادم است
درد هجر تو کجا ها بدهم شوخی نیست
من همانم که هنوز هم به عشق سجده کنم
جان بخواه جان که    جانا  بدهم شوخی نیست

آرزو ....

آرزو   .............
چه بگویم که خبر از دل دیوانه شوی
عاشق صبح دلم گوهر یکدانه شوی
چه بگویم که بدانی که ترا میخواهم
سوختم سوخته ام کاش تو پروانه شوی
جان من حرف بدی نیست  نفس میخواهم
آرزوی دل شیداست که جانانه شوی
من و گلهای چمن رو به بیابان کردیم
تا مبادا که شبی ساکن ویرانه شوی
سر به سنگ در میخانه گذاشتم هر شب
از سر لطف به ما  ساغر و پیمانه شوی
من گنه کار نیم عشق تو زندانم کرد
آرزوی من رسواست که زولانه شوی

قــــــــانــــــع .....

قــــــــانـــع   ...........

بوسیدن از لبان تو جانا مرا بس است
شهد و شکر چشیدن  آنجا مرا بس است
زمزم کجا و باده و ساغر بگو کجا  ؟
حاجی شراب آن لب زیبا مرا بس است
داشتم دلی برای تو دادم بگیر  ببر
عشق تو ای امید دل ما مرا بس است
گلبرگ خاطره به دلم چنگ میزند
چشم سیاه آن گل رعنا مرا بس است
پائیز عمر قصه ای بیداد زندگیست
از این جهان دعای شما ها مرا بس است
از باغ دل گلی به تو ای دوست میدهم
عهد و وفا و مهر تو حاشا مرا بس است

غـــــــو غـــــــــا ..........


غــــو غــــــا    .......
کاش بدانی به دلم عشق تو غوغا دارد
آتشی است که تا عمق تنم جا دارد
من به مهمانی چشم سیه ات آمده ام
صبح باغ نفسم قصه ای لیلا دارد
درد دنیا چه کنم درد و غمم درد تو است
عاشقی از ازلش سینه ای رسوا دارد
خواب بود خواب خوشی دوش ترا میدیدم
لب من بود و لبت بوسه تمنا دارد
عطر آغوش تو بود در چمن تنهایی
یک بهشت ناز و ادا ناز و اداها دارد
وای ای زندگی ای عشق به تو میبالم
قلب آشفته ای من عاشق شیدا دارد
نکنم ترک ترا تا نفسم باقی است
خوش به حال دل من یار دلارا دارد
چیست این زندگی از دوست بنالیم برویم
دوست من هدیه ای عشق ارزش دنیا دارد

آرزو .........

دوست دارم لحظه ای آمدنت فصل بهاران باشد
دل من فرش زمین فرش خیابان باشد
دوست دارم که جهان ناز کند از رخ تو
هر طرف  عطر تو  و عطر گلستان باشد
دوست دارم که زمین بوسه کند پای ترا
در چمن یاسمن و سوسن و ریحان باشد
نسترن را همه جا تا به ماه آویزیم
دشت پاکیزه ای دل نم نم باران باشد
شب به ما قصه کند قصه بخواند از عشق
شعر من سر خط هر دفتر و دیوان باشد
ناز کنم ناز کنی جلوه کنی گوشه ای باغ
ماه هم آن شب عشق اختر تابان باشد
دوست دارم که تو باشی و من و  شبنم صبح
عشق ما  همدم ما همنفس  جان باشد

میلاد شعـــــــر ......

میلاد شعـــــــر
چه تکرار است نام تو به کنج دفترم امشب
چه میخواهی به هر واژه به اشعار ترم امشب
تو میدانی که دارم دوست به تو هر بار هم گفتم
ترا خواهم کنار دل  کنار بسترم امشب
به خاموشی سخن گفتم ترا   جستم ترا خواستم
بهانه میکند این دل که نیستی در برم امشب
کسی احوال زار ما به این غربت نمیگیرد
سرا پا انتظارم من دو دیده بر درم امشب
به مژگان کشته ای جانم به ساغر زنده کن مارا
شفاهم ده شفاهم کن   بده بال و پرم  امشب
چه زیبا بود خیال تو هنوز هم عطر تو این جاست
شب میلاد شعرم شد تو هستی گوهرم امشب

حقیقت .......

حقیقت .......

میتوانم که ترا در دل و جان جا بدهم شوخی نیست
میتوانم که ترا مسکن و مـــــــاوا بدهم شوخی نیست
میتوانم که به عمرم فقط از جام تو بنوشم
از لبم ســاغر و مینا بدهم شوخی نیست
خوب تکرار نشده قصه ای مجنون دیریست
نام زیبای ترا شهرت لیلا بدهم شوخی نیست
عشق پیوند نگاهیست که راهش به دل است
جان به جانانـــه ای زیبا بدهم شوخی نیست
خبری نیست دگـــــر هر جه که هستی توئی
دین و دل امشب و فردا بدهم شوخی نیست
قــــدر چشم سیه ات من به خــــــــــــدا میدانم
هر چه میخواهی بگو تا بدهم شوخی نیست
مرگ پروانه ای شب های سیه یادم است
درد هجر تو کجا هــــا بدهم شوخی نیست
من همانم که هنوز هـــــم به عشق سجده کنم
جان بخواه جان که جانا بدهم شوخی نیست

آرزو .......

آرزو   ......

برای بوسه کردن ها لب شیرین میخواهم
از این باغ پر از مهرش گلی  گلچین میخواهم

ببین چشمک زند تا صبح تمام اختران مست
فقط از کهکشان دور مه و  پروین میخواهم

تو از صبح غزلهایم کدامین واژه میخواهی
من از چشم سیاه تو شب رنگین میخواهم

بهای عشق تن و جان است بگیر از تو بگیر بردار
شهید یک نگاه تو من مسکین میخواهم

بدست باد بسپارید پیام عشق ما امشب
که از خوبان این عالم دل زرین میخواهم

مبادا مرگ یک روزی سراغ شعر ما گیرد
من از حافظ دعای خیر ز تو آمین میخواهم

نفس عشق

نفس عشق
بیا مهمان چشمت کن شبی ما را به تنهایی
هوای خانه را پر کن به عطر شور شیدایی
به برگ گل تو ترسیم کن و بنویس دوستم داری
نترس از مردمان شهر نترس از بیم رسوایی
بهایی تار یک مویت اگر عاشق شوی دنیاست
به ماه صورت عاشق شب تار است مهتابی
جهان بی عشق جهان جهل جهان سرد تنهاییست
نفس از عشق میبخشند در این شبهای نورانی
به پاس بودنت جانم هزاران سجده خواهم کرد
تو ای زیبای زیبایان چقدر طناز و زیبایی
به عمرم درد و غم دیدم نمی پرسم کجا بودی
مرا در ساحل امید تو فردایی تو دریایی

نفــس صبـــــح

نفس صبح

خوب بپرس حال دلم اینکه گناه نیست بپرس
غیر صبح نفست آب و هوا نیست بپرس

بسته ای پای دلت پای نگاهم کردی
شاهدم درد من است جور شما نیست بپرس

بر لب بلبل هر باغ سخن های تو بود
قصه ای عطر گل و سرو رسا نیست بپرس

نیست در مسجد و در کنج کلیسا کسی
قلب تو جای خدا است ریا نیست بپرس

مست هر دیده و هر چشم سیاه کی گشتم
جز لب لعل تو ما را دوا نیست بپرس

خم گردیده اگر قامت من از پیری
جز تب عشق دگر شور و نوا نیست بپرس

آتشی میزند امروز به من آتش تو
خوب بسوزان مرا آب بقا نیست  بپرس

خسته از جور زمان جور زمینم امشب
دل ما را به خدا هیچ صدا نیست بپرس

غزلی باز به سنگ دل تو حک کردم
تا بدانی که  بجز عشق مرا نیست  بپرس

هـــــــوای یــــــــــــــــار ......

هوای یار   ......

دیگر سخن از عشق کسی چشم سیاه نیست
امروز ترا دارم و حرف دگرا نیست

افسانه ای من شهر به شهر کوه به کوه رفت
جز بوسه ای شیرین لبت هیچ دوا نیست

دیدم که گره خورده نگاهم به نگاهت
شادم که تو هستی و دگر گره گشا نیست

ماه دل من هر غزلم صبح  تو دارد
این جا به جز  عطر تنت آب و هوا نیست

من منتظرم باغ گلی عشق تو باشد
این غنچه ای دل را همه جا لطف و صفا نیست

دانسته کنم سجده   به  آن خاک کف پا
کفرم تو مگیر جز تو خدایی به خدا نیست

با من تو بمان هر نفسم یاد تو دارد
من عشق ترا دارم و جز عشق شما نیست

زاهد تو ندانی که  گناه چیست  وخطا چیست
در مذهب دل عشق  گناه نیست .... گناه نیست



سلام آخــــــــــــــــر ...............

سلام آخـــــــر  .......

روزگاریست که از یاد رخت بیخبرم
چاره ام کن چه کنم هیچ نروی از نظرم

وای ای وای که پائیز به پائیز چه کرد
نیست آن غنچه ای طناز کنارم به ببرم

ساقیا باده و پیمانه بده  مستم کن
آتش هجر چه سخت است که سوزد جگرم

همه دانند که زندان جفا تنهاییست
من در این خلوت شب بیکس و بی بال و پرم

غنچه ای باغ بهشت عطر ترا خواهد داشت
گر خدا لطف کند سوی تو افتد گذرم

ماه من  شهر دلم منتظر مقدم تست
تو بپرس حال مرا حال مرا در بدرم

دعــــــــــــــــای سحر

دعــــــــــــــــای سحــــــــــــــر   .......

بیا که عشق هنوز هم هوای خانه ای ماست
گل سپید سحر عطر آشیانه ای ماست

تو از دروغ و دغل از جفای من گفتی
صداقتی که به لب بود در جوانه ای ماست

مرا بهشت رخت درس مهربانی داد
کلام عشق خدا واژه ای ترانه ای ماست

به سوی کوی دگر کی روم تو میدانی
که خاک پای تو در بام و سقف خانه ای ماست

شهید عشق ترا نه مزار و نه سنگ است
دو سه شقایق  داغدار  همان نشانه ای ماست

سحر که دست دعا میکنم بلند هر روز
به لب همیشه تو هستی همین بهانه ای ماست

آرزوی تــــــــــــــــــو ......

آرزوی  تو  ..............

همین امشب که اینجایی رها کن یاد فردا را
بنوش پیمانه ای از عشق بگیر جام می ما را

لبان بوسه خواه من هنوز قند و شکر دارد
نمیدانم تو میخواهی دل شیدا و رسوا را

اگر حافظ خبر میداشت ز چشم مست شهلایت
به شوق و ذوق میبخشید تمام خاک دنیا را

نه چون حافظ که سعدی هم برایت میسرود میگفت
خوشم خیزم به روز حشر ببینم روی زیبا را

نیم مجنون نیم فرهاد ولی عاشقترم  دانم
چه سازم بیتو روزم را چه سازم بیتو شبها را

به ساحل از چه میگفتی که دل در سینه میلرزید
هنوز هم موج در چشم است ببین طوفان دریا را

تمنــــــــــــــــــــا

تمنـــــــــــــــــا  .......

هوسی کرده لبم باز ترا بوسه کنم
از سر و موی و لب و چشم سیاه بوسه کنم

این گناه نیست که من روز و شبم فکر تو است
این گناه نیست ....... ترا پیش خدا بوسه کنم

خواب از چشم دلم   برده ای ای دلبر ناز
صبح هنگام نماز وقت دعا بوسه کنم

خبر آمد که سفر کرده ای ما می آید
دست و پا بوسه کنم  صورت ماه بوسه کنم

غم دنیا ندارم که تو دنیای منی
باش امروز کنارم  ......   که ترا بوسه کنم

امیــــــــــــــد .....

امــــــیـــــــد .......

تو هستی در کنار دل هنوز دنیای ما زیباست
هنوز باغ و چمن زیباست هنوز گلهای ما زیباست

هنوز موج است که میغلتد هنوز آب است هنوز ماهیست
هنوز هم ساحل دریاست هنوز دریای ما زیباست

هنوز در سینه قلبی است هنوز از عشق داستانهاست
هنوز بوسد لبی را لب هنوز شبهای ما زیباست

هنوز در شهر یاری است هنوز هر جا وفایی است
هنوز خورشید عشق از ماست هنوز دلهای ما زیباست

اگر جهل است تمام گردد اگر ظلم است نمیماند
همین امید ما فرداست همین فردای ما زیباست

ببین دشت را ببین کوه را هنوز لاله چراغان است
گل سهراب * می نازد شقایق هــای ما زیباست

یکی روزی گلی ازغنچه های باغ می آید
هنوز دستی به دستی است هنوز دنیای ما زیباست

* مقصدم از گل سهراب همان شعر قشنگ و به یاد ماندنی شاعر زنده یاد
سهراب سپهری است که گفته بود ( تا شقایق است زندگی باید کرد ) میباشد

آسمان عشــــــق .....

آسمان عشق

کاش نفرینم کنی در بند و زندانت شوم
یا بمیرم از برایت یا که از آنت شوم

راز عشق زیباست جانم من فقط دانسته ام
مهربانی کن برایم تا که قربانت شوم

آسمان  هر شب به دوش دارد غم عشاق را
بسته کن دل را به زلفت  جان جانانت شوم

از برای دیدنت صف بسته اند حور و پری
کاش میبود بخت ما را تا که دربانت شوم

زندگی را یافتم از چشم مست و شوخ تو
 کن به سوی من  نگاهی  غرق چشمانت شوم

از خدا خواهم که باشی آسمان عشق من
هر دمی باشم کنارت ماه تابانت شوم

شهیــــــــــد ......

شهیــــــــــــــد   .........

از ما خبر نداری ما جان به تن نداریم
خاموش شهر دردیم حرف و سخن نداریم

دل بود گلاب باغی از این دیار بردند
برگ خزان زردیم دشت و چمن نداریم

هر سو پریده رفتند پروانه های شهرم
با بی وطن بگوئید ما هم وطن نداریم

هر غنچه گل که داشتیم پر پر به باد غم شد
ما لاله های دردیم ما یاسمن نداریم

دیشب به خواب دیدم آمد شهید شهرم
میگفت که یاد ما کن ما هم کفن نداریم

یارب تو لایزالی یکبار تو دل بسوزان
بی دست و پا و چشمیم کام و دهن نداریم

آشنــــــــــــــــــــا ......

آشنــــــــــــــــــا .........

همین است رسم دل باختن وفا کردن بلد هستم
تو میخواهی بخواه جانم فدا کردن بلد هستم

به من گفتند خدایی است پناهم بر خدا کردم
به زیر لب ترا خواستم دعا کردن بلد هستم

چه زیبا است که تو امشب به آغوش دلم هستی
مرا مست دو چشمت کن گناه کردن بلد هستم

مگو از عشق بیزاری مگو از عشق بیماری
دلت را هدیه کن با من شفا کردن بلد هستم

خزان از من گریزان است تو فصل نو بهارانی
مرا عشق است دارویم دوا کردن بلد هستم

اگر روزی بیازارند دل شیدا و زیبایت
برای دشمنانت گو جفا کردن بلد هستم

نــــــــــامه .......

نــــــــامـــــــه  .......

من عاشقانه شعر خدا را نوشته ام
از مستی نگاه تو هر جا نوشته ام

هر بار سر به دامن پاکت گذاشت دل
بی آشنا بی کس و تنها نوشته ام

امشب غروب سرد خزان است تو نیستی
در برگ برگ خسته ای گلها نوشته ام

با من چه کرده ای که مرا مست کرده ای ؟
هر بار از برای تو شبها نوشته ام

بیمار چشم شوخ تو گشتم دگر مپرس
با هر سرود اشک به دریا نوشته ام

دلبسته نیستم به زر و زیور و طلا
شعری برای عاشق شیدا نوشته ام

امروز رسیده است که بخوانی نامه ام
دارم ترا دوست  .......چه زیبا نوشته ام

تــــــــــــــــــــرس .....

تـــــــــــرس  ......

ترس دارم که تو با یار دگر یار شوی
همدل و هم نفس و دلبر و دلدار شوی

ترس دارم که نباشی و بمیرم از درد
تو به اندوه غم و غصه دل افکار شوی

سخت از فتنه ای دوستان دروغین ترسم
بیم آن میکنم ای ماه گرفتار شوی

تا سحر بوسه زدم قصه ای شیرین گفتم
یادی از تیشه نکردم که تو بیدار شوی

دامن پاک تو امروز به دست دل ماست
وای مبادا که تو در بند خس و خار شوی

یار من همسفر هر کس و ناکس نشوی
ترسم آنست که تو بیمار تو بیمار   شوی

هجــــــــــــــــــــر

هجـــــــــر

درد هجران ترا چاره و درمانم نیست
تو کجایی که مرا صبح بهارانم نیست

دیر زمانیست که در کنج دلم جا کردی
جز تو ای ماه مرا همسفر راهم نیست

میشوم گرم من از هر نفس آغوشت
ترسم از آمدن فصل زمستانم نیست

من که از جور زلیخا به زندان بودم
راز هر عشق تویی قصه ای کنعانم نیست

یاد تو روز و شب این جا کنار دل ماست
جز همین حرف دگر دفتر و دیوانم نیست

راست گویم تو شدی دلبر فرزانه ای دل
روح من گیر عزیزم......... خبر از جانم نیست

امیـــــــــــــد .......

امیـــــــــد   ........

مانند ماه به دامن شب میبرم پناه
وقتی که داغ لاله ای دل میشود سیاه

من مرده ام اگر چه نفس میکشم هنوز
من زنده ام اگر چه شدم از غمش تباه

دیگر ز درد هجر سراپا ماتمم
هر لحظه نوش کنم به خدا باده ای گناه

هر خنجری که خورده ام از دست روزگار
با چشم مست دلبر خود........ گشته ام شفا

باغ بهشت بیتو نمیخواهم از کسی
لطفی بکن عزیز دل من  ..... بیا  بیا

افسانه ای فریب جهنم مکن تو شیخ
این قصه ای دروغ تو گفتی تو سالها

یک حرف از محبت و از عشق به ما بگو
ما عاشقیم خدای محبت خدای ما

دوران بیکسی به خدا میرسد به سر
روزی رسد که یار گرامی رسد ز راه

صدای دل ......

صدای دل    ...........

ندارم شب اگر آن ماه تو هستی
نمیخواهم بهشت این جا تو هستی

اگر من سجده کردم پای هر بت
گمان بردم که آن زیبا تو هستی

نفس من میکشم در ساحل عشق
که موج و بستر دریا تو هستی

مرا منزل شده در گوشه ای باغ
عزیزم غنچه ای گلها تو هستی

چه زیبا است شقایق های آن دشت
گل من لاله ای صحرا تو هستی

اگر روزی به دور کعبه گشتم
همیشه گفته اند آنجا تو هستی

صدای دل شنیدم صبح صادق
که جانانم فقط این جا تو هستی

معـــــــــبود .........

معبود

همسایه ای روحم شدی از جسم و جان بالاتری
از باغ و بوستان زمین از آسمان بالاتری

با سجده آرام میشوم چون قبله گاهم میشوی
من عاشق شوریده ام تو از جهان بالاتری

هر ذره خاک پای تو من سرمه ای چشمم کنم
تو شبنم صبح بهار از این و آن بالاتری

من دیده ام صد گلرخی زیبا تر از حور بهشت
تو اختر و ماهم شدی از حوریان بالاتری

تا من شوم قربانیت جانم بگیر خونم بریز
تو عشق و تو معبود من از قدسیان بالاتری

فریاد دل فریاد تست دانم که از ره میرسی
چشمم به را مقدمت از عاشقان بالاتری

به کس نگــــــــــــــو .......

به کس نگو

من مست و بیقرار تو هستم به کس نگو
هم یار و هم نگار تو هستم به کس نگو

شب آرزوی چشم تو دارم برای خویش
دیوانه و خمار تو هستم به کس نگو

در زندگی دو حرف مرا مانده است به سر
مهتاب شام تار تو هستم به کس نگو

هر گز شبی نبود که نبودی کنار دل
من روز و روزگار تو هستم به کس نگو

حالم بپرس که بیتو نفس میکشم چرا  ؟
هر ثانیه انتظار تو هستم به کس نگو

در دشت زندگی تو که هستی بی غمم
من صبح نو بهار تو هستم به کس نگو

سجده ای دل

سجده ای دل

نکنید بازی به احساس کسی سخت گناست
نشکنید هیچ دلی   .....هیچ دلی  سخت خطاست

نروید کعبه و بت خانه که یار آنجا نیست
سجده بر پای دلی سجده ای درگاه خداست

ماه در بستر شب جلوه کنان میگوید
لبی را بوسه کنید بهر دو صد درد دواست

ما محتاج می و ساقی میخانه شدیم
گفته بودند بنوشید .......بنوشیم شفاست

در و دیوار هنوز نقش سر و صورت تست
درد عاشق ز غم مردم دنیا جداست

هیچ کس را خبر از حال دل ما نکنید
دل هنوز در گرو دلبر فرزانه ای ماست

زنـــــــــدانی ......

زندانی  ........

صدای سینه خموش است ترانه در بند است
گل بهار دل ما  جوانه در بند است

هوای باغ پر از درد و بلبلان خاموش
به ظلم زاغ و زغن آشیانه در بند است

کتاب عشق اگر چه به زیر پا افتاد
به سینه صد غزل عاشقانه در بند است

به شهر ما چه شد  .....خون و بارش خون است
نه آنکه کوچه و شهر خانه خانه در بند است

اگر تو دست به هم میدهی نگو که من منم
فقط به وحدت حق این زمانه در بند است

کسی نگفت پرستوی شاد و خندان رفت
به فکر لقمه ای نان است و دانه در بند است

چه میکنی تو به حال بشر بگو یارب
چرا دعای سحر گاه شبانه در بند است  ؟

عـــــشق ....

عشـق

شوق دیدار تو ای دوست ز حد افزون است
چه کنم دست خودم نیست ز کف بیرون است

آمدی تاج سر و روح و روانم گشتی
باور دیده نگشت اینکه دلم  مفتون است

لیلیم با خبر است کاش بگوید به همه
اینکه آواره ای صحراست همان مجنون است

خود ندانم ز کجا آمد و شیرینم شد
یاد فرهاد کنید دیده و دل پر خون است

بوسه کن از لب عشق   ...  ( عشق نمیرد هرگز  )
ارزش عشق بلند تر ز هزار قارون است

بهار دل .....

بهـــــــار دل  .....

عمری نداشت باغ دلم نو بهار دل
ای کاش عاشقانه بمانی کنار دل

پرسیدی عاشقم ز تو پنهان نمیکنم
آخر نبود  دست خودم..... است کار دل

شعری بخوان عزیز دلم مست کن مرا
پاکیزه کن ز شیشه ای غمها غبار دل

زیباست سجده کردن تو صد هزار سال
زیباتر است  که میکشی از سینه خار دل

با فصل غنچه ها دل ما شاد میشود
یک شاخه دل تو لطف بکن از دیار دل

ترسی نداشته باش اگر دور مانده ایم
هستی همیشه در دل من در جوار دل

باور نمی کنی

بــــــاور کــــــن  .....

این جا هوای تست تو باور نمیکنی
هردم دعای تست تو باور نمیکنی

دانم که از کنار تو معراج میروم
امید خدای تست تو باور نمیکنی

افسانه ای وفای ترا من شنیده ام
دلها گدای تست تو باور نمیکنی

کی باز بود درب دلم از برای کس
در سینه جای تست تو باور نمیکنی

مردم اگر تو لطف کنی زنده میشوم
دردم دوای تست تو باور نمیکنی

از کس نوای عشق به گوشم نمیرسد
هر شب صدای تست تو باور نمیکنی

جواب

جـــــــواب   .....

تو میدانی که دلدارت کدام است
تو میفهمی که غمخوارت کدام است

به تو گفتم ز سوز سینه ای خویش
نپرس دیگر که بیمارت کدام است

دوای    دل دوای عشق تو هستی
نگو مجنون به دیدارت کدام است

ترا چون  غنچه ای در دل نشاندم
خدا یا نازنین خارت کدام است

بهای چشم مست تو غزلهاست
نپرس از من که گفتارت کدام است

تو ماه من شدی از خلق چه پنهان
نگو آخر شب تارت کدام است

هـــــــدیه ..........

هــــــدیه  ..........
دل برای عاشقیست جانانه کن با خود ببر
دست و پایش را ببند زولانه کن با خود ببر

سوخت عمری بیکس و تنهای تنها در قفس
همدمش باش بوسه کن مستانه کن با خود ببر

از مقام عشق میدانم من آنجا بوده ام
آتشی در دل بزن پروانه کن با خود ببر

در جوانی جز کلام نام و ننگ نشنیده ایم
هر طرف فریاد زن آوازه کن افسانه کن با خود ببر

سالهای بیتو بودن طاقت ِ بر من نماند
خانه ای صبر مرا از بن بکن ویرانه کن با خود ببر

درد هجرانت  تو میدانی مرا مجنون کرد
لیلی زیبای من دستم بگیر دیوانه کن با خود ببر

عشق آسمانی ......

عشق آسمـــــــــــانی   .......

دلم غمگین و تنها است برایم مهربانی کن
ترا از جان و دل خواهم کنارم زندگانی کن

فلک غمگین و دل غمگین هوای شعر من غمگین
برای لحظه ای امشب برایم شادمانی کن

شکستند درب میخانه نمی آید صدای تار
کنار بسترم بنشین برایم نغمه خوانی کن

مرا در بند خود کردی به آن چشمان شهلایت
بیا عشق و وفایت را برایم جاودانی کن

من از عشق زمینی بارها گفتم که میترسم
تو گفتی عاشقم هستی همین را آسمانی کن

مست .....

مســت  ......
مرا آنروز بوسیدی هنوز در کوچه رسوایم
خدا داند که رسوایم خدا داند که شیدایم
چه بود در جام لبهایت که تا امروز میرقصم
چگونه کرده ای مستم بگو جانم بگو جانم
گلی بی عطر و بو بودم به دشت لاله های سرخ
تو دادی شبنم صبحی تو گشتی آب بارانم
نشان عاشقی امشب به چشمان تو میبینم
ببر از پیش من دینم برای توست ایمانم
به گردن حلقه کن زلفت مرا در بند و زندان کن
خوشم باشم کنار تو خوشم هستی تو جانانم
اگر آرام بنشینم تو باور کن که میمیرم
من از عشق تو در سوزم من از شوق تو دریایم

تو آمدی ........

تــــو آمــــــــــــــــدی  .......

تو آمدی و نگاهت دلم نشانه گرفت
گل غزل به خدا رنگ عاشقانه گرفت
خزان بود و زمستان سرد و غمگینی
به  عطر زلف سیاهت بهار جوانه گرفت
فضای باغ پر از شور و شوق و مستی شد
سحر که بلبل مست از لبت ترانه گرفت
دلم گناهی نکرد و شد از بهشت بیرون
خوشم که گوشه ای بام تو آشیانه گرفت
دگر  تو هستی و من   ازبرای تو هستم
تب خیال دو چشمت مرا شبانه گرفت
اگر چه شوق دلم آرزوی یار نداشت
نوای عشق تو ما را به هر بهانه گرفت

ماه دیگــــــــــــــر خواب نیست .....

مــــــاه دیگر خواب نیست   .......

ماه دیگر خواب نیست
ماه دیگر هیچ روزی
هیچ شامی
هیچ شبی در خواب نیست
در میان برکه ای  آرام و خاموش چمن
در آب نیست

ماه دیگر خواب نیست
میشنود امشب صدای ما همه
میشنود فریاد ما  فریاد ها
میشنود بیداد ها
در بند ها
آزاد ها

ماه دیگر خواب نیست
چشم او خونین شده
چهره اش رنگین شده
در کنار صورت زیبای او
ابر ها با اختران آسمان
غمگین شده

ماه دیگر خواب نیست
آشنایی لحظه های درد ماست
شاهد دلهای سنگ
شاهد باران و باد
شاهد دلهای سرد
شاهد دلهای شاد

ماه دیگر خواب نیست
قصه ای مهتاب ما دیگر غم است
خنده هایش حرفهایش
 قصه ای شاداب نیست
ماه ................
آری ماه دیگر خواب نیست

اشـــــک  ..........

من این جا از برای گریه کردن
گریه خواهم کرد
من این جا در کنار بستر غمگین و تنهایم
برای لحظه های صبح فردایم
برای طفلکان شهر زیبایم
برای غنچه های پرپر باغ و گلستانم
برای عندلیب بی پر و بالم
برای آب
برای خاک
برای سنگ
برای قطره های پاک بارانم
من اینجا گریه خواهم کرد
من اینجا اشک خواهم ریخت
..............
اگر آهسته گاهی سرد میخندم
اگر گاهی مرا شادیست
اگر از تلخی درد و غم دنیا
تبسم بر لبم جاریست
ولی در سینه خون دارم
ولی هر شب برای مردمان بیکس و تنها
برای ماتم گل .......ماتم گلها
برای بلبلان باغ
برای دشت رنگین شقایقها
میگریم
.....................
خدای من  ........
اگر کفرم نمیگیری
اگر این حرف گناهی نیست
تو هم از دست این مخلوق
نمیدانی چی باید کرد    ؟
تو هم گاهی برای آدمیت اشک میریزی
به این قومی که دیگر بنده ای انسان و شیطان است
به این قومی که مغرور است
بیراه است
نادان است  ........
...............
نمیدانم چه باید کرد
چگونه سر نهم امشب
که خواب خوش به چشمانی نمیبینم
دگر امید به درمانی نمیبینم
من این جا از برای تو
من این جا از برای خود
من این جا از برای مردمان خفته در مرداب جاهلیت
فقط آرام میگریم
برای قطره های اشک چشمانی
منم هر شام میگریم
منم از پر پر جسم یتیم بیکس و بینام میگریم

همنفس ................

همنفـــــس .....

در سینه مرا تا نفسی است تو هم باش
گر شهر دلم جای کسی است تو هم باش

فردا که دگر از گل و پروانه خبر نیست
در باغ و چمن خار و خسی است تو هم باش

میترسم اگر مرغ غزل صبح بمیرد
تا شعر دلم را جرسی است تو هم باش

از جور شکستند همه کس بال و پرم را
تا عشق به کنج قفسی است تو هم باش

غیر از غم و درد تو وفادار ندیدم
در غربت ما گرچه کسی است تو هم باش

دیریست که از دلبر خود یاد نکردی
دانم که مرا داد رسی است تو هم باش

جـــــــان مـــــــــــــن ..............

جــــــان من  .........

بگو امید دل من دلم کجا بردی  ؟
چگونه مست نمودی بگو چرا بردی  ؟
من از هوای گل و لاله بیخبر بودم
مرا به اوج بهاران آشنا بردی
مرا چو ماه چو خورشید آسمان کردی
مرا چگونه بگویم تو تا خدا بردی
تو از کدام بهشت آمدی به شهر دلم
که تاب سینه و دل را چه دلربا بردی
قسم به عشق به دلهای عاشقان سوگند
شکسته بال و پری را تو بیصدا بردی
ببوسمت که مرا با لبان شیرینت
تو جان تازه ای دادی تو با صفا بردی
مرا عبادت چشمان مست تو کافیست
کجا به سجده بیفتم مرا کجا بردی
من از مفتی و ملا و شیخ بیزارم
چه خوب شد که مرا سوی کبریا بردی

عشــــق ......

عشــق ........

یار من همدم من دلبر دردانه ای من .......عشق زیباست
ماه من اختر من گوهر یکدانه ای من  ........ عشق زیباست

دوست دارم که سرا پا بسوزم با عشق
باغ من بلبل من نو گل و پروانه ای من  ......عشق زیباست

هر سحر باد خزان کرده پریشان دل من
تو گل سوسن زیبا تو جانانه ای من  ..........عشق زیباست

درد غربت به خدا سوخت مرا بام و درم
جان من بستر من خانه و کاشانه ای من ...........عشق زیباست

نفسی میکشم از عشق که از عشق مستم
جام من باده ای من ساقی و میخانه ای من  .......... عشق زیباست

عاشق خال  لب  و زلف سیاهت گشتم
تو مرا دام  مرا   آب مرا دانه ای من   .............  عشق زیباست

محبت .......

محبت ......

میشود امشب بمانی جان من فردا نیست
باده ای دیگر نباشد ساقی و مینا نیست
درب باغ زندگی را باز یکبار میکنند
تا ابد عطر بهاران همدم گلها نیست
صبح برخیزی ببینی نیست شور زندگی
آن هوای عشق و مستی در بر دلها نیست
کس نمی پرسد که مجنون کیست فرهاد در کجاست
آتش شیرین عشقی در دل لیلا نیست
دست بردار از جدایی ها پلی آباد کن
داروی درد دل ما جز محبت ها نیست
این محبت هاست که آدم با خداست
جز نوای عشق و مستی در دل دنیا نیست
جان من حرفی که داری زیر لب با من بگو
شاعر شوریده سر را ساحل دریا نیست

بیوفــــــــــــــــا ......

بیـــــــوفـــــــــآ  ............

آمد و شهر دلم زیر و زبر کرد و برفت
حال شبهای مرا سخت بدتر کرد و برفت
دم دروازه نشستم که شایـــــــد نرود
با رقیب آمد و از کوچه گذر کرد و برفت
هیچ در شهر نبود حرف و سخن از غم ما
دشمن و دوست مرا خوب خبر کرد و برفت
گفته بود از سر لطف سرزده آید به برم
چشم ما منتظر شام و سحر کرد و برفت
قاتل دیده ای خود دید به خون میغلطد
بیوفا آمد و یکبار نظر کرد و برفت

ســــــــرود دل ........

ســــــــرود دل   .......

دلم میخواهد امشب تو
بیایی در برم باشی
در این غربت سرای درد
در این ویران سرای سرد
کنار بسترم باشی

چرا دیگر بهاران نیست  ؟
چرا دیگر هوای خانه و پس خانه شادان نیست  ؟

چرا دست نوازشگر دگر پیدا نمیگردد  ؟
چرا از بهر مه رویان
کسی شیدا نمیگردد  ؟
چرا در سینه های ما ........
چرا غوغا نمیگرد
چرا در شهر عشق  دیگرکسی رسوا نمیگردد  ؟
چرا مهر و محبت قصه ای لیلی و مجنون بود   ؟
دگر شیرین نمیبینی
دگر فرهادی در کار نیست
دگر از بهر شبهایت کسی بیدار و بیمار نیست
کسی دیگر نمی آید
کسی از بهر درد  تو
برایت هیچ  .......... غمخوار نیست

هوای خانه طوفانیست
هوای کوچه و باغ و چمن
امروز بارانیست

گل پژمرده ای افتاده است در آب
میان برگ های زرد پوسیده
میان برگ های سرخ خشکیده

من این جا در غبار غصه های شب
فقط آرام میگریم
گل پائیزی دل را دگر عطر جوانی نیست
دگر شور و نوای شادمانی نیست

دلم امروز میخواهد
دلم امشب میخواهد
دلم هر لحظه میخواهد
بیایی همدمم باشی
بیایی روز ها خورشید
بیایی شام ها ماهم
بیایی اخترم باشی
تو هستی گوهر نابی
بیایی گوهرم باشی
بیایی جان من گردی
بیایی در برم باشی


همیــــشه هستــــــــی ......


هنوز عطر نفسهایت کنار بسترم باقیست
هنوز گلبرگ لبهایت به لبهای ترم باقیست
هنوز در کوچه های شب صدای تک تک پایت
هنوز تندیس اندامت به دیوار و درم باقیست
به من آهسته میگفتی که پرواز کن که پرواز کن
مرا تاب و توانی  نیست فقط بال و پرم باقیست
چقدر از جور این مردم دل افسرده ای دارم
ز بس نالیده ام از غم همین چشم ترم باقیست
هنوز ترسی که دیگر بر نگردی در سرای من
به هر سطر غزلهایم به شعر و دفترم باقیست
تو خود میدانی جان من که من از عشق لبریزم
هوای عشق و مستی است که عمری در سرم باقیست

تمنــــــــــــــــــا .......

تمنـــــــــــــــــــــا   .....

بهر دل امشب بمان بگذار جوانی میکنم
زنده ام با چشم مستت زندگانی میکنم
تا سحر با شعر با صد ها غزل
از برایت مهربانم نغمه خوانی میکنم
پای تا سر از گلی از غنچه های یاسمن
بهر باغ دیدگانت باغبانی میکنم
گر غمی در دل تو داری اشک میریزم خموش
وقتی میخندی عزیزم شادمانی میکنم
دوست دارم در برم باشی شوی جانانه ام
روز و شب از بهر مهرت مهربانی میکنم
قصد آزار کسی هرگز ندارم در سرم
از برای لیلیم شیرین زبانی میکنم

نـــــــوای دل .....

نــــــوای دل

چنان با عشق تو مستم که از فردا نمیترسم
عزیز من نه از فردا که از دنیا نمیترسم

تو ماه آسمان من تو خورشید جهان من
ندارم بیمی از ظلمت من از شبها نمیترسم

کنار ساحل چشمم دگر سیلاب و طوفان نیست
تو گشتی ناخدای دل که از دریا نمیترسم

اگر غم لشکرانگیزد به قول حافظ شیراز
تو هستی ساقی کوثر که از غمها نمیترسم

برای لیلیم گویید که مجنونت نوشت در خاک
چنان خو کرده ام اینجا که از صحرا نمیترسم

فلک داند زمین داند تو هم ای یار میدانی
چنان با عشق تو مستم که از فردا نمیترسم

قــــــــــربانی ......

قربانــــــی ........

میشوی لیلای من تا بهر تو مجنون شوم
شیرین شوی فرهاد شوم با عشق تو افسون شوم

شهر دلم آباد کنی از درد و غم آزاد کنی
بالم شوی جانم شوی از این قفس بیرون شوم

میسوزم از هجرت هنوز پروانه ام پروانه ام
شادم که از مهر تو من دلخون شوم دلخون شوم

قربان شوم عید تو است خونم بریز جانم بگیر
این رسم و قول عاشقیست از لطف تو مدیون شوم

دیگر چه میخواهی بگو از چشم تو دیوانه ام
جامی بده از لعل خود یا این شوم یا اون شوم