نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر
نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

نـــــــــــازنــیـــــــــن مــــــــــــــن

دلنوشته هــــــــــــای یک شاعر

یـــــــــــار .......

آمد امروز عزیزی که دلم شاد کند
غصه از سینه ی غمدیده ام آزاد کند
کی بهار بود درین کوچه متروکه ی دل
عاقبت آمده آن یار که آباد کند
ای گل پاک چمن غنچه ی زیبای دلم
هر شب و روز ترا دیده و دل یاد کند
مست چشم تو شدم کاش بمانی با من
یاد شیرین تورا این دل فرهاد کند
مانده صد ها غزل چشم تو در دفتر من
دانم آخر که مرا شاعر و استاد کند

دوست دروغین .......

دیر زمانیست که کس وفا نکند
آشنا یاد آشنا نکند
غنچه ها در چمن ندارد ناز
لب فرو بسته بلبلان از ساز
از محبت به دل مکانی نیست
عشق را در جهان نشانی نیست
دل شکستن عجب روا باشد
دل عشاق زیر پا باشد
آنکه یکروز مهربان تو بود
جان جانان و یار جان تو بود
برده دیگر ز یاد نام ترا
کرده است تلخ باز کام ترا
حرف نا مردمان بها دارد
آنکه زر داشت آشنا دارد
لاله را داغ غم سیاه کرده
خار در برگ غنچه جا کرده
بیوفایان به خویش مینازند
صد هزاران دروغ میسازند
و   .........................
.............................
وای ای آشنا بیا بس کن
از برای خدا بیا بس کن
زندگی قصه ای جدائی نیست
نغمه ای سرد بیوفائی نیست
هر چه خواهی بکن دلی مشکن
صد گناهی بکن دلی مشکن
دل عشاق خانه ای یار است
عاشقان را هوای دیدار است
کعبه در کنج دل مکان دارد
از خداوندگار نشان دارد

عـــــطر دوست .......

بیا که مست شویم مست هر ترانه شویم
خمار جام غزلهای عاشقانه شویم
بیا که باده بنوشیم ز لعل لاله ی دشت
بیا که عطر شویم عطر هر جوانه شویم
به مرغ عشق که هر روز میرسد از راه
بیا به لطف وفا کن بیا که دانه شویم
اگر چه روز و شب من کنار خانه ی تست
بیا به شهر دلم باش  تا یگانه شویم
حدیث چشم سیاه تو کرده است بیتاب
بگیر تو باز دو دستم  بیا روانه شویم

یـــــــــــــار .......


دیریست که غیر یادت یاد دگر ندارم
روز و شبم تو هستی فکر سحر ندارم
گشتم به باغ و بوستان صد ها گلاب دیدم
غیر از جمال رویت سویی نظر ندارم
دارم هوای زلفت ای ماه آسمانها
مستم ز چشم مستت از خود خبر ندارم
دورم خدا ز کویت غربت شکسته جانم
آوارگی فغان داشت قصد سفر ندارم
گلبرگ هر شقایق ریزم به زیر پایت
از آسمان هستی شوقی به سر ندارم
بگذار کنار قلبت جای وفا بیابم
پاکیزه چون تو یاری یار دگر ندارم

به تـــــــو .......

عمریست که دلم صدا ندارد
نیستی به برش خدا ندارد
آزرده ی این جهان دردم
افسرده ی روزگار سردم
پرواز کنم که بال ندارم
بی یاد رخ تو حال ندارم
می خواهمت از دلم بدانی
این نکته و شعر من بخوانی
دل بسته به چشم شوخت هستم
زنجیر وفا به پای بستم
تو آمدی و به دل نشستی
دوری تو ولی همیشه هستی
هرگز نشوی مرا فراموش
این آتش سینه نیست خاموش
عشق تو بدان که دلپذیرست
حسن تو عزیز و بی نظیر است
تو جان من و نوای جانی
افسوس خدا چرا جدایی
شام و سحرم به یاد رویت
جویم نفس هوای مویت
بی یاد رخت نفس چه باشد
با من تو بمان که کس چه باشد
در شعر و غزل بهار عشقی
صد غنچه ی گل کنار عشقی
تا روی ترا به خواب دیدم
ماه نگهت به آب دیدم
رفت از دل من نوای غمها
گوشم نشنید صدای غمها
ای پاکترین گل بهارم
زیبای منی بیا کنارم

یادت است ......


عشق خورشید دل ماست توهم میگفتی
نفس قامت گلهاست توهم میگفتی
به کجا قصه کنم یار ز چشم سیه ات
غنچه ی نرگس شهلاست تو هم میگفتی
بیتو هر قطره که از دیده ی ما میریزد
موج غلتیده ی دریاست تو هم میگفتی
بوسه های سحری باز مرا کرده خراب
جام لبهای تو میناست توهم میگفتی
سوخته آتشی امروز مرا سینه و سر
شعله ی عشق تو زیباست تو هم میگفتی
در کنار دل من باش خزان آمده است
بودنت بودن دنیاست تو هم میگفتی

گلــــــــــه ......

از اشک دو چشم دیده ی گرایان گله دارم

از ناله و غم سیلی یاران گله دارم

هرگز نبود همدم و همراز در این شهر

از زخم زبان مردم نادان گله دارم

بیگانه اگر جور و جفا کرد ننالم

از سردی و بی مهری خوبان گله دارم

در کوچه و پس کوچه یکی دوست نیافتم

از چشم حسود ناوک مژگان گله دارم

صد جور و جفا از همه دیدیم و برفتیم

از طفل یتیم سفره ی بی نان گله دارم

آهسته برو یاد خدا یاور ما است

از زلف سیاه شام پریشان گله دارم

غلغل اشک ....... « مخمس »


چه میبینم دراین غربت هزاران زخم رسوایی
رهایم کن به کوی غم ندارم تاب شیدایی
نمی آرد کسی دیگر مرا جام شکیبایی
چه با من میکند هرشب مرور حس تنهایی
دلم لبریز ماتم شد چرا اخر نمی ایی ؟

چرا بشکسته بال هستی چرا کنج قفس هستی
چرا تنهای تنهایی چرا بی کوی کس هستی
نشسته در کنار باغ ولی با خار و خس هستی
چگونه بگذرم از تو که با من همنفس هستی
از آن روزی که دل بردی به یک عشق مسیحایی

به خواب دیدم که خندانی خوشست لبهای خندانت
کنم جانم فدای تو شوم شیدا و قربانت
دل و صد ها دل دیگر شده هر روزه حیرانت
هوایی میشوم هردم بیاد جلد چشمانت
نگیر از من من ما را در این بحر تماشایی

توئی بال و پر شوقم توئی عقبا و آغازم
توئی آهنگ تنهایی توئی زیبا ترین سازم
به تو گویم حدیث دل نویسم قصه ی رازم
بزن گل خنده ی امشب سرا پا شعله ور سازم
که این آتشفشان دل سروده شور شیدایی

به باغ امروز میبینم شقایق ها گهر دارد
هوای خلد برین را چمن زاران سحر دارد
هنوز بلبل به شوق گل به گلبنها نظر دارد
بهاران آمده گلشن هیاهوی دگر دارد
بنوشان جرعه ی عشقی از آن شهد شکیبایی

ترا چون واژه های ناب کنار دفترم جویم
گل باغ خیالت را دمادم هر طرف بویم
بگو آخر کجا هستی نمی آیی دگر سویم
چرا باید برای تو غزل از بیکسی گویم
میان غلغل اشکی که میجوشد چو دریایی

بنوشم از گل رویت سحر من شبنم عشقت
شوم محو تماشایت بجویم عالم عشقت
نمی بینم دگر اینجا کسی را محرم عشقت
طلایی کرده ای دل را میان زمزم عشقت
بیا امشب رهایم کن ازاین  زنار رسوایی

یــــــاد آشنــــــا ......

شبی که خسته دلی یاد آشنا میکرد

به یاد چشم سیاهت خدا خدا میکرد

نمانده هیچ بهاری به شهر و باغ دلم

خزان به کوچه و پس کوچه صد جفا میکرد

شکسته اند دل درد مند ما هر روز

نبوده هیچ طبیبی  که دل دوا میکرد

تو موج خسته ای دریای دیده ام هستی

که شوق کشتی عشقت در آن شنا میکرد

گلاب گوشه ای باغ انتظار باران داشت

ز جور و منت باغبان ترا صدا میکرد

حکایتی کنم از بلبلان عاشق شب

که تا سحر به مقام خدا دعا میکرد

بوســـــــه .....

دو چشم مست ترا عاشقانه میبوسم

گل  سپید  خیالت   شبانه   میبوسم


به کوچه های غزل عطر آسمانی  توست


قدم  قدم   قدمت   ...   دانه دانه    میبوسم


تو در کنار دل من  همیشه  مهمان باش


که مست شعر تو هستم  ترانه میبوسم


ترا شقایق هر باغ و هر چمن بوسد


من از هوای رخت هر جوانه میبوسم


سحر کنار گل و نسترن تو میخوابی


من از تو هرچه ببینم نشانه میبوسم




پاکیــــــــزه .......

تو زیباتر ز گلهائی گل گلخانه ی جانی
نسیم عطر هر باغی بهار هر گلستانی
تو موج مست دریائی به شادابی چه والائی
هوای پاک شبهائی شقایق های بوستانی
میان آسمان عشق تو خورشیدی تو مهتابی
کنار اختران صبح تو پیدائی تو پنهانی
ترا من حور میبینم مثال نور میبینم
تو حسن لاله در صحراهمیشه پاک دامانی
تو چون شبنم دل انگیزی چو غنچه سخت رنگینی
میان ابر بارانهاتو پاکیزه چو بارانی

عطر بهــــــار .....



امشب بیا کـــــه جلوه ی هفت آسمان تویی


مهتاب تویی ستاره تویی جسم  و جان تویی


در امتداد کوچه ی تاریک لحظه ها


عطر بهار تویی و صفای خزان تویی


گلبرگ هـــای باغ محبت جوار تست


شبنم تویی آب تویی باغبان تویی


یک ثانیه مهر و الفت تو از دلم نرفت


دارم گمان کـه اختر کون و مکان تویی


صد قصه بود حکـــایت چشمان مست تو


شعرم تویی قصیده تویی داستان تویی

تـــــو آمدی .......

به باغ سینه ی من عشق یار گل کرده

به کنج دیده  ی  دردم بهار گل کرده

تو آمدی و چمن مست و شاد و خرم گشت

به شوق هر قدمت خار زار گل کرده

نوازش نگهت بود عطر دشت دلم

بیا بیا که هزاران انار گل کرده

بخوان به شهر دلم حرف عشق و مستی را

که غنچه ها همه بی اختیار گل کرده

سحر که داشت نسیم یاد لعل لبهایت

بدیدم آنکه شب و شام تار گل کرده


عـــــشق ....

بیا به بستر دردم  تنم نفس دارد

خدای عشق بداند که بنده کس دارد

به آسمان همه جا رنگ و بوی سجده بود

کجا نهم سر خود را که خاک خس دارد

تو از قبیله ی مهری و از سلاله ی عشق

هنوز قافله سالار شب جرس دارد

جوانیم همه با شوق وصل یار گذشت

به شام پیری هنوز هم دلم هوس دارد

اگر به گوشه ی زندان نداشت یوسف مهر  ؟

چرا نوازش عشق و وفا قفس دارد  ؟

بهترینـــــــــم ......

بیا به گوشه ی دل تا صفای من باشی

گل سپید بهارم هوای من باشی

تو آمدی ومرا آسمان من گشتی

خوشم خوشم که مرا آشنای من باشی

تمام عمر نشستم کسی نکوفت درم

قدم گذار به کویم که ماه ای من باشی

تو پاکتر ز گلی ای امید شبهایم

بیا بیا عزیزم شفای من باشی

نگو که پیرم و فصل خزان عمر من است

هنوز جوانم و دانم دوای من باشی

مشکـــــــــل است ......


رفتن ز کوی و کوچه ی دلدار مشکل است

درمانده کنج سایه ی دیوار مشکل است

پروانه میشویم و به یار جان میدهیم

سوختن به دامن شمع اغیار مشکل است

عاشق نبوده ی که بدانی صفای عشق

از عشق چشم پوشی و انکار مشکل است

صد بار آمدی و نگفتی چه میکشم

شادی و شوق به بستر بیمار مشکل است

دشتی که لاله ها همه بیداد میکنند

آسوده خواب به دامن گلزار مشکل است

هر جا که رفته ام همه جا نقش روی اوست

روزی ندیدن رخ آن یار مشکل است

ای نازنین بیا و شب ما نظاره کن

بی ماه حسن دوست شب تار مشکل است

نــــــــــــالــــه .....

میروی مارا جهان ناله است

دشت دل را کاروان ناله است

کس نپرسید از دل غمدیده ام

هر دو دیده آستان ناله است

باغ گل از رفتنت ویرانه شد

هر شقایق آشیان ناله است

سوختم از بیوفائی های تو

سینه ام از غم دکان ناله است

گریه ها از کوچه ها آید بگوش

سنگ سنگ اینجا نشان ناله است

درد عشق آتش زده بر جان ما

جان ما از دودمان ناله است

کی فراموشم شوی ای نازنین

اشک و آهم آسمان ناله است

ستاره هـــــــای اشک .....

چه کنم که بیوفایم ز دلم خبر ندارد

به مزار غربت ما سحری گذر ندارد

ز وفا و مهر میگفت به بهانه ها و تزویر

دل ما شکست و پر زد هدف دگر ندارد

چقدر صدف کشیدیم ز دل خموش دریا

که ز بخت و طالع ما گهری به بر ندارد

مکن عاشقی به یاری که شنیده ام ز هر سو

لب عاشقان کویش طعم شکر ندارد

نکنم فغان و ناله همه شب به درب کویش

که ستاره های اشکم هوس سحر ندارد

چه کشیده ام به غربت که مرا دو بال بستی

که کبوتر مهاجر غم بال و پر ندارد

خانه ی دل جای تو ....


غنچه ای گلهای من


آتش صحرای من


شبنم   و صهبای من


لولوی دریای من


کی روی از یاد من خانه ی دل جای تو


وای که زیباستی


ماه دل آراستی


عاشق و شیداستی


مست تمناستی


کی روی از یاد من خانه ی دل جای تو


شام و سحر با تو ام


چشم به در با تو ام


دیده ی تر با تو ام


یاد به ببر با تو ام


کی روی از یاد من خانه ی دل جای تو


کشته ی آن خال تو


آه به دنبال تو


دیده و دل مال تو


بال و پرم بال تو


کی روی از یاد من خانه ی دل جای تو


جان منی جان من


لعبت جانان من


همدم چشمان من


اختر تابان من


کی روی از یاد من خانه ی دل جای تو


آمدی با ما بمان


هر شب و شبها بمان


در بر دلها بمان


بی کس و تنها بمان


کی روی از یاد من خانه ی دل جای تو


این دل شوریده ام مامن   و ماوای   تو

باور کن .....


رفتن از کوچه ای تو آه کشیدن دارد


سیل اشک هر شب و هر روز تپیدن دارد


نتوان کرد فراموش گل باغ دلت


گرچه صد خار به هر سینه خلیدن دارد


تا به کی در پی آزار تو هستی جانا


مرغ هم کنج قفس بال پریدن دارد


عطر گلهای چمن میرسد از کوی تو باز


نفس باد بهار شوق وزیدن دارد


تا به پای تو شوم پیر مرا در بر گیر


قامتم از غم ایام خمیدن دارد


نکنم ترک ترا گر چه دلت از ما نیست


شعر تلخ قلمم گوش شنیدن دارد

بــــــــاور کــــن ......



دیگر تو نیستی و مرا مهتاب نیست


در پشت بام زندگیم آفتاب نیست


از بس گریسته است دلم هر شبانه روز


در جویبار دیده مرا قطره آب نیست


خشکیده باغ خاطر من چون بهار رفت


اینجا نسیم صبح نداریم  گلاب نیست


دیریست که سر به زانوی هجران نشسته ام


در بستر شبانه ی ما فکر خواب نیست


بشکسته ی تو جام وفا و نوای عشق


در کوچه ها نوازش تار رباب نیست


بیهوده خط خطی کنم هر روز از غمت


دیگر غزل نمانده مرا  شعر ناب نیست

من از این فاصله ها بیزارم .....


سخت بیزارم از این فاصله ها


تو به یک گوشه ی دنیای دگر


تو به یک شهر پر از عشق و وفا


تو به یک کوچه ی پاکیزه تر از


باغ بهشت


همدم غنچه ی گل باغ شقایق هستی


به بهار


به هوای لب دریا تو عاشق هستی


و یکی شب به هنگام غروب


زلف آهسته به باد میدهی و میخندی


گاهی هم از وزش طوفانی


چشم مست و سیه ات میبندی


آه من از همه ی فاصله ها بیزارم


دوست دارم که بهار


با نسیم سحری برگردد


و من    ..... آنجا


یکی لحظه ی زیبای قشنگ


فرش گل


بام و در  و  کوچه ی شهر میکردم


با تو در بستر گلهای گلاب


شبی را  باز سحر میکردم


وای بیزارم از این


فاصله ها


هر دمی سخت دلم میخواهد


ضربه ی قلب ترا میداشتم


با هزار عشق و امید


به لبت بوسه ی مهر میکاشتم


چه کنم


گریه کنم


من از این فاصله ها غمگینم


من به دنبال همان شیرینم


منتظر هستم و تا آخر عمر میمانم


روزی این فاصله ها خواهد مرد


و مرا بال و پر خسته ی من


سوی زیبا ترین خواهد برد


تو دعا کن که بمیرد هجران


تو دعا کن که بمیرد غربت


تو دعا کن که میان من و تو


دیگر این فاصله ها گم گردند


دیگر این فاصله ها مرده شوند

جــــــــــــــــــرم ........


دستور بده شاعر چشمان تو باشم
مجبور که نه ...گوش به فرمان تو باشم

بوسیدن تو جرم شد و فکر قصاصم
 خواهم که شب و روز به زندان تو باشم

جانم شدی و عشق  تو شد روح و روانم
عید ست اگر مست به قربان تو باشم

خورشید منى بر همه عمرم تو بتابى
ای کاش که من شمع شبستان تو باشم

بیمار شدم زود بیا تا که نمیرم
یا مرگ ویا در پى درمان تو باشم

دردت بکشم تا که غمى در تو نبینم
با برگ وفا چتر به باران تو باشم

ایام به کام دل تو شاد نوازد
من رقص کنان شعر و غزلخوان تو باشم

روزى برسد وعده ى فال تو بگیرم
آنروز بدهم سر  به دامان تو باشم...

آرزو ......


مستم ز دو چشم او من جام نمی خواهم

خورشید رخش از ماست من شام نمی خواهم

موجم که نمی ترسم از سیلی طوفانها

ایستاده به مردابی آرام نمی خواهم

پیچیده به پای من زلف سیه اش امشب

صیاد مرا گوئید من دام نمی خواهم

رسوا به جهان گشتم از داد و فغان خود

اینجا چه کنم نامی ...من نام نمی خواهم

قاصد تو چی آوردی امروز برای دل

یارم به برم خفته پیغام نمی خواهم

خو کرده به پائیزم کی فکر بهاران است

من هفته و ماه و سال  ایام نمی خواهم

خدا میدانـــــــد .......


غزل چشم تو زیباست خدا میداند


غنچه ی لعل تو شهلاست خدا میداند


قامت سرو ترا شام و سحر میبینم


سجده گاه همه دلهاست خدا میداند


لاله خون کرده به بر باز ز آه سحرم


اشک و خون گوشه ی صحراست خدا میداند


قصه ی یاد تو امروز مرا خواهد کشت


سینه ام لانه ی غمهاست خدا میداند


هر کجا رفته ی ای دوست بیا باز بیا


دین و دل مال تو تنهاست خدا میداند

زندگی .....


گاهی نفس کشیدن ما هم عذاب بود


خون می چکید ز دیده و دلها کباب بود


صد بار رفته ایم که ببوسیم درب  دوست


در بسته ماند و زاری ما بی جواب  بود


سرمست بوده ام ز دو چشمش تمام عمر


آب زلال و داروی دردم شراب بود


طالع نداشتم  که بیاید به بر مرا


یارم به روی بستر گلها به خواب بود


این کوچه های سرد دلم  آسمان نداشت


خورشید و ماه   و اختر شبها سراب بود


دیگر امیدی نیست که گویم نفس کشم


گاهی نفس کشیدن ما هم عذاب بود

گلـــــــــه .....


ای که هرگز نامه هایم را نخواندی


ای که هر وقت آمدم سویت


مرا نومید راندی


بشنو از من


میرسد روزی که اصلا من نباشم


اندرین دنیا نباشم


ناگهان آیم به یادت


ناگهان آید به یادت


عشق و سوز و التهابم


اشتیاقم


سر به هر کوچه زده پرسی نشانم


لیک پاسخ بشنوی کان بینوا مرد


مرد اما بیصدا مرد


مرد اما با وفا مرد


چون شوی از مرگم آگه


یادت آید


زآنچه کردی


زآنچه اکنون مینمایی


از عتاب و قهر و ناز و دوری و بی اعتنائی


پس پشیمان گردی و آیی به خاکم


گویی ای غمدیده ی من


در چه حالی


در کجائی


واندرین جاهم به یادم شعر شیرین میسرایی


گوش کن  ........


زیباترینم


در جواب پرسش خود


هنوز ای نازنین من ..........


ترا من دوست میدارم

زبـــــان اشــــک ........

چسان از دوری و دردش سرم را شادمان سازم


در این غربت سرای غم برای دل مکان سازم


کجا خاموش میگردد شرار عشق او در من


نمی فهمم زبان اشک که اورا همزبان سازم


چقدر با یاد رویش من فغان و ناله ها کردم


که از ابر غم آهم برایم سایبان سازم


نداشتم گوشه ی این باغ هوای عطر زلفش را


چه کردم با بهاران من که با باد خزان سازم


ندارم من دگر امشب تمنای لب لعلش


روم جای دگر فردا برایم  آشیان سازم


نوشتم از جفای او سرود درد غربت را


مرا آهیست در سینه که شعرم جاودان سازم

چه میخواهی ؟

دل و دیده به تو دادم بگو دیگر چه میخواهی  ؟


ترا چون بت پرستیدم از این کافر چه میخواهی  ؟


هزاران سینه عشقم را به پایت نازنین ریختم


ترا بس نیست این گوهر  از این بهتر چه میخواهی  ؟


دل دیوانه مست توست بیا این خانه جای توست


نمی دانم بگو جانا تو پشت در چه میخواهی  ؟


به من گفتند که می آیی سحر ها دیده بر راهم


سر و جانم فدای تو بگو آخر چه میخواهی ؟


خزان عمر من امروز نشاط دیگری دارد


از این برگ گل پائیز تو ای دلبر چه میخواهی  ؟


نشاندم بوسه ی شعری کنار لعل لبهایت


مگر از شاعر مسکین از این بیشتر چه میخواهی  ؟

خدا به همراهت ..... هدیه به گل سپید بهاری که پر پر شد

تو نیستی و سحر مرده از نبودن تو

کنار باغ ندارد سپیده دامن تـــــــو

گلی شکست و هزاران گلاب پر پر شد

شبی که بسته بهار دید چشم روشن تو

ترا خدا کنار خودش نشانده مگـــــر

که دست نور ملائیک گرفته  گردن تــــو

چقدر بهشت به گلهای تازه مینازد

خوش است بهشت و بهشتی به عطر بودن تو

تو ماه دلخوشی مادر و پدر بودی

لباس پاک حیا بوده است در تن تو

نســـــیم یـــــــار .....


ندهم به کس دلم را که غم تو جا دارد


چه کنم به مرغ بسمل که ترا دوا دارد


گل و برگ آرزو ها به دیار دیده ی توست


تو مبند دو چشم خود را چه گنه گدا دارد


نفسی ببخش تنم را به بهانه ی مکیدن


که شراب ناب لعلت به لبم شفا دارد


چقدر خزان دیدیم به بهار غربت خویش


که تن خمیده ی مـا به خسی بها دارد


تو بیا به تربت من که دلم به خواب نرفته


بــه نسیم مقدم تــــو به لبش دعا دارد

آغـــــــوش .......


برگ شکسته ی گلم خــار به بر گرفته ام

 

آتش سوخته  جان من یار به بر گرفته ام


حلقه شده دو زلف اوشام و سحر به گردنم


عطر تنش نموده مست دار به بر گرفته ام


با تو و با رقیب خود مهر و وفا نموده ام


ساده شد این دلم چرا مار به بر گرفته ام


چاک  درون سینه ام بخیه نکرده است طبیب


گرچه  ز موی دلبرم  تار به بر گرفته ام


هیچ نبود صداقتی   زیر لب نگار  مـــا


از غم و درد فرقتش نار به بر گرفته ام

کاش میمــــــــاندی ....


رفتی و دیده و دل غرق تمناست هنوز 


سر شوریده ی من عاشق و شیداست هنور


با کی گفتی که وفا دار نبود دلبر تو


سینه ام بیتو مرا خانه ی غمهاست هنوز


با رقیبان همه شب عشوه و ناز است ترا


کوچه ی دل چقدر بیکس و تنهاست هنوز


عطر یاد تو بود مونس شبهای دلم


گریه ی اشک دو چشم شبنم گلهاست هنوز


نازنین رفتن تو قامت صبرم بشکست


جای پای نفسم اختر شبهاست هنوز

شوق دیـــــــــدار .......


کجا شدی که ترا صبحدم نمی بینم


به باغ خلوت دل دمبدم نمی بینم


هزار کوچه و پس کـــوچه را گذر کردم


ترا چو ماه به هر پیچ و خم نمی بینم


منم که مهر تو است ثانیه های روز و شبم


کسی به یاد تـــو ثابت قــــدم نمی بینم


چقدر خنجر کاری ز دوست خورده تنم


خوشم ز دشمن دانا ستــــم نمی بینم


ز بس به شوق تو هر روز پر زدم سویت


دگر به کوچه ی دل درد و غم نمی بینم


بهانه میکنم امشب هوای کــــوی ترا


به دیده گر چه ترا در حرم نمی بینم

هـــــــوس .....


وقت سحر که چشم سیاه تو ناز داشت


مرغ دلم به سینه هزاران نیاز داشت


گل بود و عطر نسترن و باد صبحگاه


بر غنچه ی جمال تو روحم نماز داشت


میدیدم آتشیست به لبهای داغ تو


سر تا به پای من همه سوز و گداز داشت


شبنم ز برگ برگ شقایق فرو چکید


بلبل به شاخه ها چقدر سوز و ساز داشت


دیگر سکوت بود و فقط لرزش تنت


آرام و بیصدا هوس دلنواز داشت


ای خوش که لحظه های بهاران تو با منی


دانسته ام که ماه جمالت چه راز داشت